.تيمور و نخستين مبارزات او در راه كسب قدرت
اشاره
در نيمه قرن چهاردهم ميلادي (قرن هشتم هجري)، تيمور وارد صحنه سياست آسياي ميانه و ماوراء النهر گرديد. اين مرد در سال 736 هجري در قريهاي نزديك شهر «كش» متولد شد.
پدرش يكي از متنفذين ايل «يرلاس» بود. چون زندگي كوچنشيني داشت، ضمن مسافرتها به ماوراء النهر رسيد و با تركان محلي درآميخت و به تدريج، زبان و رسوم و آداب قديم را از دست داد. تيمور ضمن جمعآوري قوا، گاه با فئودالها، در انجام مقاصدي كه داشتند، كمك ميكرد.
در سال 1361 ميلادي، موقعي كه تغلق تيمور، خان مغولستان، سمرقند را فتح كرد و وطن تيمور به دست خان افتاد، تيمور، خود در صف اشغالگران قرار داشت و جزو ياران او بود. خان نيز به او كمك كرد تا حاكم ناحيه «كش» شود، ولي دوران همكاري اين دو چندان نپاييد و بزودي با حاكم بلخ، امير حسين، رابطه دوستي برقرار كرد و به اولين حامي خود خيانت ورزيد. ولي كوشش امير تيمور و امير حسين عليه تغلق تيمور به جايي نرسيد و هردو به سيستان فرار كردند. در سيستان، ضمن يكي از جنگها، زخمي برداشت و چند انگشت از دست راست و پاي راست او به شدت ضربت ديد و تا پايان عمر لنگ ماند و به همين مناسبت به تيمور لنگ معروف شد. در سال 1366 ميلادي (768 ه.) امير حسين و تيمور موفق شدند ماوراء النهر را از چنگ خان مغول رها سازند و حكومت خود را در آن حدود مستقر كنند، اما بزودي يكي ديگر از خانهاي مغول آهنگ تصرف ماوراء النهر كرد و در سال 1365 م. (767 ه.) و در جنگي كه بين امير حسين و تيمور با قواي دشمن درگرفت، خان مغول فائق آمد و تيمور و امير حسين شكست خوردند. در نتيجه اين شكست، سمرقند و شهر سبز را به دست حوادث سپرده به ساحل ديگر رود پناه برده راه بلخ پيش گرفتند. در نتيجه، سپاهيان خان مغول روي به سمرقند آوردند؛ در حالي كه پادگان اين شهر با امير حسين و امير تيمور فرار را بر قرار ترجيح داده بودند.
قيام دلاورانه مولانا زاده در سمرقند
در اين لحظات دشوار، صنعتگران و دانشجويان مدارس، دفاع شهر را به عهده گرفتند. هنگامي كه اهالي سمرقند در مسجد جامع گرد آمده بودند، يكي از طلاب به نام مولانا زاده، كه از تربيتشدگان مكتب سربداران بود، در حالي كه عدهاي با شمشيرهاي برهنه او را احاطه كرده بودند، بالاي كرسي رفت و پس از سلام و شاد باش، خطاب به مردمي كه گرد او جمع شده بودند، چنين گفت: «سپاهيان بيشمار مغول تصميم دارند سرزمين نياكان ما را غارت كنند و هر آن به شهر نزديك ميشوند، حاكم ما كه از يكايك مردم مبلغ زيادي به نام ماليات و تحفه ميگرفت و به ميل خود خرج ميكرد، اكنون كه دشمن به ما روي آورده، ما را رها كرده، و به كفار پناه برده است تا زندگي خود را حفظ كند. اكنون اهالي سمرقند، هر مبلغي كه بپردازند و هر تحفهاي كه بدهند، نخواهند توانست از دست دشمن رهايي يابند. كيست كه در اين موقع بحراني دفاع شهر را به
ص: 354
عهده گيرد و در اين لحظات سخت، در برابر خاص و عام قبول مسؤوليت نمايد؟ ما در مقابل كسي سر تعظيم فرود ميآوريم كه اين مسؤوليت خطير را به عهده گيرد، زيرا دشمن دقيقه به دقيقه به ما نزديك ميشود.» در پاسخ دعوت مولانا زاده، متنفذين شهر مهر سكوت بر لب زدند. مولانا زاده به سخن خود ادامه داده گفت: «چون هيچكس حاضر نيست كه مسؤوليت دفاع شهر را به عهده بگيرد، اگر من اين كار را تعهد كنم به من كمك خواهيد كرد؟» تمام كساني كه در آنجا مجتمع بودند موافقت خود را اعلام كردند و مولانا دفاع شهر را به عهده گرفت.
اهالي سمرقند تصميم گرفتند كه به قيمت جان خود مغولهاي غارتگر را به شهر راه ندهند. به اتفاق مولانا زاده دو تن ديگر فعاليت ميكردند، يكي از آنها مولانا خردك بخاري كه در تيراندازي استاد بود و ديگري پينهدوزي به نام ابو بكر كلوي كه، در اداره سازمان دفاعي شركت جستند. نقشه دفاع شهر به طرز عاقلانهاي تنظيم شده بود. در نقاط مرتفع عدهاي ديدهبان مأمور مراقبت بودند تا نزديك شدن پيشقراولان دشمن را اعلام كنند. شهر به چند منطقه دفاعي تقسيم شده بود. غير از يك خيابان عريض، كه راه ورودي به شهر بود، ساير كوچهها را سنگربندي كرده بودند و در هردو طرف اين خيابان، سنگرهاي مستحكمي درست شده بود كه در پشت آن، جنگجوياني كه به نيزه و كمان و ساير سلاحها مجهز بودند، قرار داشتند. در انتهاي خيابان، خود مولانا- زاده موضع گرفته بود و صد نفر از بهترين جنگجويان در اطراف او قرار داشتند. به اهالي شهر دستور داده شده بود كه نخوابند و در مناطقي كه به آنها واگذار شده مراقبت و ديدهباني كنند.
مغولها كه از فرار امير تيمور و امير حسين باخبر بودند، گمان كردند كه شهر بلا دفاع است، لذا موقعي كه به سمرقند رسيدند بدون رعايت احتياط، وارد خيابان اصلي شهر شدند. هنگامي كه به موضع مولانا زاده نزديك شدند، علامت يورش عمومي داده شد. مغولها از سه طرف مورد تعرض قرار گرفتند. مدافعين شهر، كه پشت سنگرها قرار داشتند، سپاهيان دشمن را مورد سنگباران و حمله سرنيزه قرار دادند. دشمن با دادن صد اسير و عده زيادي كشته و زخمي راه فرار پيش گرفت. روز بعد، اشغالگران با رعايت احتياط هجوم خود را تكرار كردند و با آنكه از تمام حيلههاي جنگي از قبيل فرار مصنوعي و برگشت ناگهاني استفاده كردند، موفقيتي به دست نياوردند. در نتيجه به حكم اجبار در اطراف شهر اردو زدند و به محاصره شهر پرداختند ولي از اين كار هم نتيجهاي نگرفتند و در اثر شيوع مرض طاعون اسبي، عدهاي از سپاهيان كوچنشين مغول مردند و بقيه با حسرت، به غارت دهات اطراف اكتفا كرده و مراجعت كردند.
مردم پس از آنكه خاك خود را از وجود دشمن پاك كردند، به تسويه حساب خود با استثمار- گران محلّي مشغول شدند.
جنبش اهالي سمرقند در تاريخ و ادبيات به نام جنبش سربداران معروف است، ولي اصطلاح سربداران چنانكه قبلا ديديم، قبل از سال 1337- 1336 م. (738- 737 ه. ق.) با قيام مردم سبزوار و خراسان عليه خانهاي مغول و ملاكين بزرگ پيدا شد. مورخين دوره تيموري قيامكنندگان سمرقند را مردمي ماجراجو و آشوبطلب ميخواندند، زيرا اين جماعت عليه حكومت قانوني قيام كرده بودند.
پس از آنكه خبر عقبنشيني مغولها از سمرقند به تيمور رسيد، او فورا با امير حسين
ص: 355
ملاقات كرد و تصميم گرفتند كه در فتح سمرقند عجله نكنند، زيرا بيم داشتند كه با مقاومت شديد مردم مواجه گردند. چون در خود جرأت جنگ نديدند، راه حيله و تزوير پيش گرفتند و به رهبر مدافعين شهر نامهاي نوشته قسم ياد كردند كه تو بر مقام خود باقي هستي و به هيچ- يك از اهالي شهر صدمهاي نخواهد رسيد. پس از آنكه نامه با مقداري تحف و هدايا رسيد، جاسوسان اعزامي تيمور شروع به كار كردند. چون تركيب اجتماعي و منافع طبقاتي سربداران يكسان نبود، تيمور و امير حسين بر آن شدند كه از عناصر متزلزل اين جبهه براي اجراي مقاصد خود استفاده كنند. در آغاز بهار 1366 ميلادي امير حسين و تيمور، با سپاهيان خود به سمرقند نزديك شده و در نزديكي شهر، اردو زدند، و خطاب به سربداران نوشتند كه «ما به شما اطمينان ميدهيم كه رفتار ما با شما از هر حكومت ديگري بهتر و عادلانهتر باشد.» رهبران قوم به اين كلمات فريبنده گوش دادند و به اردوي امير حسين رهسپار شدند. ولي موقعي كه به آنجا رسيدند، دستگير و اعدام شدند.
به اين ترتيب، جنبش مردم به طرزي بيرحمانه سركوب و امير حسين و تيمور بار ديگر فرمانرواي سمرقند شدند.
دوران دوستي امير تيمور با برادرزنش، امير حسين، چندان نپاييد، و پس از فتح سمرقند، صفاي ايشان به كدورت مبدل شد، و سرانجام بين آن دو جنگي درگرفت كه در جريان آن امير حسين مغلوب و مقتول شد.
سياست جنگي و فتوحات تيمور
تيمور در جنگهاي غارتگرانه خود، مانند چنگيز و خانهاي جغتايي آسياي ميانه ميكوشيد منافع بزرگان چادرنشين مغول و ترك و بزرگان اسكان يافته تاجيك را آشتي دهد. وي نيك درك ميكرد كه بزرگان مزبور فقط هنگامي از جنگهاي خانگي صرفنظر كرده پشتيبان يك دولت نيرومند مركزي خواهند شد كه دولت مزبور بتواند جنگهاي پردامنه غارتگرانه به منظور تسخير كشورهاي ديگر به راه بيندازد تا بزرگان فئودال بدان وسيله اراضي جديد و غنايم فراوان به دست آورند. تيمور كه سخت ميكوشيد منافع طبقه فئودال و بويژه گروه زمامدار آن يعني بزرگان چادرنشين مغول و ترك را تأمين كند، نقشه وسيعي براي فتح و تسخير اراضي قزل اردو و ايران و هندوستان و قفقاز و كشور- هاي آسياي مقدم طرح كرد. تيمور ميكوشيد با غارت كشورهاي مفتوح، نيروهاي مولّده ماوراء النهر را ترقي دهد.
وجوه و وسايلي را كه در جنگها از طريق غارت و چپاول به دست ميآورد براي احداث قنوات و ابنيه و تزيين شهرهاي آن ديار مورد استفاده قرار ميداد و از ممالك مسخره، پيشهوران را به ماوراء النهر ميآورد. بديهي است كه اين اقدامات را به نفع طبقه فئودال به عمل ميآورد.
تيمور ميخواست نظارت خود را بر جادههاي كاروانرو و بازرگاني ميان اروپا و آسيا برقرار سازد و بدينسبب، كوشيد تا ايران و عراق عرب و كشورهاي قفقاز و آسياي مقدم را كه اكثر جادههاي يادشده از آن ميگذشت، تسخير كند.
ص: 356
و اما جادههاي كاروانرو شمالي را كه از نواحي مجاور كرانه درياي سياه و صحراهاي كرانه بحر خزر ميگذشتند، و تيمور نميتوانست قدرت خويش را در آن نواحي مستقر و استوار سازد، مايل بود به روي تجار و بازرگاني مسدود نمايد.
بدين منظور، تمام شهرهايي را كه بر سر جادههاي اخير الذكر وجود داشت ويران ساخت (گرگانج، حاجي طرخان، سراي بركه، آزوف و غيره). پس از آن، در ظرف مدت سي سال تجارت ميان اروپا و آسيا از طريق جادههاي كاروانيي كه از ايران ميگذشت صورت ميگرفت.
تيمور تنها چون فاتحي بيگانه وارد ايران نشد، بلكه مانند دژخيمي خونخوار و فرونشاننده نهضتهاي خلق و در عين حال بازگرداننده سنن مغولان، به ايران گام نهاد.
اينكه تيمور در لشكركشيهاي خود به ايران از پشتيباني بخشي از طبقه فئودال، بويژه بزرگان چادرنشين مغول و ترك، كه نميتوانستند با نيروهاي خود از عهده نهضتهاي خلق برآيند برخوردار بود، كاملا قابل درك است.
بر روي هم سياست تيمور و اطرافيان وي كاملا جنبه ارتجاعي داشت. «242»
تيمور پس از قتل رقيب خود امير حسين در فاصله سالهاي 782- 771 ه. سراسر افغانستان و ماوراء النهر و خوارزم را فتح كرد، سپس به خراسان هجوم برد و پس از غارت و كشتار مردم آن حدود، مازندران، ري و سلطانيه را نيز تسخير كرد و سپس به سمرقند برگشت.
پس از چندي بار ديگر به قصد آذربايجان حركت كرد و بدون آنكه با مقاومت جدي مواجه گردد، گيلان، گرجستان و داغستان را فتح كرد، سپس راه اصفهان پيش گرفت.
در اين موقع ملوك آل مظفر اين ناحيه را در تصرف داشتند. چون مردم به جنگهاي پارتيزاني مبادرت كردند و قريب سي هزار تن از همراهانش را كشتند، وي از راه انتقام، سر هفتاد هزار نفر از مردم اين سامان را از تن جدا كرد، و از كله آنها منارهها ساخت.
جريان تسخير اصفهان
نويسنده روضة الصفا مينويسد كه عدهاي از مردم اصفهان كه از مظالم محصلان و نوكران امرا به جان آمده بودند، به اتفاق مردي به نام «علي كچهپا» با مأمورين به جنگ پرداختند و عده زيادي را كشتند. پس از آنكه جاسوسان تيمور خبر اين واقعه را به او اعلام كردند، «آتش خشم جهانسوزش زبانه كشيد ...
فرمان داد كه تيغ انتقام از نيام بيرون كشيده بر قتل عام اهتمام نمايند.
سياست درآمد به گردن زنيز چشم جهان دور شد روشني به روايت، اقل هفتاد هزار سر جمع آمده ... از رؤوس كشتگان منارهها برآوردند.»
تيمور پس از آنكه حوزه قدرت خود را بسط داد، عازم شيراز شد و با چهل هزار نفر از همراهان خود بر چهار هزار نفر سرباز شجاع شاه منصور حمله برد و به طوري كه مورخين نوشتهاند، نزديك بود امير تيمور در جريان جنگ كشته شود، ليكن ميرزا شاهرخ، پسر امير-
______________________________
(242). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 458 به بعد.
ص: 357
تيمور، در جريان پيكار شاه منصور را كشت و با اين نبرد سلسله آل مظفر برافتاد (795 ه.). پس از فتح خطه فارس، تيمور به عراق رفت و از آنجا متوجه روسيه شد. پس از غارت مسكو براي آنكه خود را آماده سفر هندوستان كند، به سمرقند برگشت. در طي سال 800 تيمور قسمت اعظم هند را به متصرفات خود ضميمه نمود و پس از تسخير عراق و شام، راه تبريز پيش گرفت و بالاخره در 804 ه. به آسياي صغير حملهور شد و در نبردي كه بين او و سلطان بايزيد خان درگرفت، پيروزي نصيب تيمور شد. در مراجعت به سمرقند تيمور با وجود پيري، خود را آماده فتح چين ميكرد تا در مسابقه تسخير جهان از چنگيز عقب نماند، ولي قبل از آنكه اين قسمت از نقشه نظامي او عملي شود، به ديار نيستي شتافت.
فهرستي از فجايع تيمور
ادوارد براون از اعمال سبعانه تيمور چنين ياد ميكند:
قتل عام مردم سيستان در 785 هجري كه در آن واقعه دو هزار تن اسير را در ديواري زندهزنده جا دادند، و نيز سر بريدن صد هزار تن اسير هندي در نزديكي دهلي در سال 801 هجري، ديگر زندهبهگور كردن چهار هزار نفر ارمني در سال 803 هجري، و ديگر برپا كردن بيست كله منار در همان سال نزديك حلب و دمشق، و همچنين قتل عام هفتاد هزار نفر سكنه بيگناه اصفهان در سال 789 هجري، اينها اندكي از بسيار حوادث خونيني است كه بياعتنايي او را به جان ابناء نوع انساني نشان ميدهد.
سپس براون عقيده هموطن خود، سر جان ملكم را نقل ميكند: «با ششصد يا هفتصد هزار نفر لشكر، كه او را ميپرستيدند، اعتنايي به خيالات ساير طبقات مردم نداشت. مقصود او بلندي نام و فتح بلاد بود. براي تحصيل اسباب اين دو مطلب، پروا نداشت كه ملكي با خاك يكسان شود يا خلقي با تيغ بيجان گردند.» در جاي ديگر ميگويد: «تيمور اگرچه از بزرگترين ابطال و جنگجويان است ليكن از بدترين سلاطين است. در قابليت و شجاعت و جوانمردي او حرفي نيست ليكن جبار و متكبر و ظالم بود. حيات و عافيت جميع افراد بشر را در مقابل ترقي و استيفاي خواهش خود، به پر كاهي نميسنجيد ... دستگاه حكومت او اگرچه فسحتي بياندازه داشت ولي بنيادش بر باد بود. تا خود نامي داشت سلطنتش قوامي داشت و به محض آنكه رشته حياتش گسيخت، بنياد مملكتش از هم فروريخت.»
استبداد تيمور
آثار سياست جابرانه و مستبدانه تيمور را در تمام شؤون زندگي او ميتوان ديد. كلاويخو در سفرنامه خود مينويسد: «موقعي كه مهمان يكي از بزرگان تاتار به نام «اناكورا» بوديم، به تب شديدي مبتلا شدم؛ چون تيمور فرمان داده بود كه خود را به او برسانم «اناكورا» براي امتثال دستور تيمور اسبهاي تازهنفس فرستاد ... هرچه خواهش كرديم كه بگذار لااقل دو روز توقف كرده استراحت كنيم، مؤثر نيفتاد و گفت اگر تيمور از اين معني واقف گردد سر مرا از تن جدا خواهد كرد ...» «243»
كلاويخو ميگويد: «تقديم هديه و تعارف، مخصوصا از طرف مأمورين، از ضروريات
______________________________
(243). سفرنامه كلاويخو، ترجمه مسعود رجبنيا، ص 183.
ص: 358
بوده است و هر سفيري كه هداياي گرانبهاتري همراه داشته احترام و موفقيت بيشتري احراز ميكرده است.» «244» كلاويخو بر روي ديوار يكي از عمارات سمرقند، نقش شير و خورشيد ديده ولي علامت رسمي تيمور سه دايره كوچك به شكل مثلث بوده است. از سكههاي رايج آن زمان يكي نقره موسوم به «تنگه» يا «تنكه» بيشتر رايج بوده است. «245»
رسم احترام
رسم تعظيم در حضور شاهزادگان و شخص تيمور عبارت بود از زمين گذاردن زانوي راست، به سينه نهادن دستها، و كرنش كردن در حضور تيمور لازم بود تا تقرب و نزديكي به او چندين بار تكرار شود.
در مراسم مهماني و جشنهاي تيمور، فيلبانهاي مخصوص به نمايش فيل ميپرداختند و صدها آوازخوان و ساززن به نغمه و نوا مشغول ميشدند.
تيمور در عين بيرحمي و خونخواري، مردي ثابتقدم، مستبد و لجوج بوده و به تنظيم و ترتيب در كارها و اجراي كامل فرامين خود علاقه فراوان داشته است. در مسافرت كلاويخو و همراهانش به ايران، حكمي صادر كرد تا از آنها همه جا پذيرايي كنند و در هر منزل اسب چاپاري آماده دارند. مأموري براي اجراي اين فرمان همراه آنها كردند. به قول خود كلاويخو در سايه اين يك فرمان به هر نقطه مسكون كه ميرسيدند مردم از كوچك و بزرگ و حاكم و محكوم به جان ميلرزيدند و با هست و نيست خود آنها را پذيرايي ميكردند. در موقع ورود به نقطهاي، مأمور تا يك روستايي ايراني مييافت، دستار او را به گردنش انداخته و كشانكشان ميبرد تا هرچه زودتر رئيس ده را به آنها نشان دهد. همينكه رئيس ترسان و لرزان حاضر ميشد، مأمور او را ديده و نديده چند شلاق ميزد و چند تا ناسزا ميگفت و امر امير تيمور را در حالي كه او به خاك افتاده بود، ابلاغ ميكرد. «246»
اوامر و دستورهاي زيانبخش تيمور بدون كوچكترين اعتراضي اجرا ميشد. خراب كردن خانههاي مردم براي احداث خيابان، كوچ دادن طوايف و ارباب حرف از نقطهاي به نقطه ديگر و غيره بدون جبران خسارت و بيچون و چرا عملي و اجرا ميشد و احدي را ياراي مخالفت نبود. اين مرد فعال و بيآرام دائما در كار و كوشش بود. در سن 70 سالگي در حال پيري و ناتواني رو به تركستان و چين نهاد و در جريان اين سفر جان سپرد.
مرگ تيمور
«تيمور چون احساس بيماري نمود، ظاهرا براي آنكه درون خود را از گزند سرما در امان دارد، دستور داد چكيدهاي از شراب (عرق) بگيرند و داروهاي گرممزاج و ديگر «بهارها» بدان بياميزند. از اين مشروب تند پيالههايي دمادم دركشيد و در نتيجه اندرونش از هم پاشيده شد. پزشكان را به ياري طلبيد و آنان در آن سرماي سخت زمستان يخ بر پهلو و شكمش گذاشتند و تا سه روز لختههاي خون از دهانش فروميريخت. اين مرد سياهكار چون خطر مرگ را احساس كرد به گريه و زاري پرداخت و بالاخره پس از آنكه گونههايش سرخ گشته و بانگ نفيرش به آسمان رسيده بود، در هفدهم شعبان 807 ه. به حيات پرماجراي خود پايان داد. خليل سلطان جنازه تيمور را در تابوتي از آبنوس
______________________________
(244، 245 و 246). همان، ص 210، 215 و 296.
ص: 359
نهاد و سردارانش بر سر حمل كردند و شاهان، سران سپاه و بزرگان در جامه نيلي به مشايعت او پياده روان شدند و پس از انجام مراسم سوگواري او را نخست در مدرسهاي در روحآباد به خاك سپردند و بر در و ديوار مقبره او جامهها و زينتهاي فراوان بگستردند، قنديلهاي سيم و زر چون ستارگان از آسمان قبهاش بياويختند؛ از آنجمله قنديلي از زر ناب به وزن چهار هزار مثقال سمرقندي و ده رطل دمشقي به چشم ميخورد. پس از آنكه مقبره تيمور ساخته شد، جسد او را به آنجا نقل كردند. عجيبتر از همه اينكه مشتي از بيخبران قبر اين مرد شقي و جنايتكار را مركز نذر و نياز و خواستن حاجتها قرار دادند و از روح پليد او در گشايش كارها استمداد ميجستند.» «247»
مالسون «248» در كتاب تاريخ افغانستان در حق تيمور چنين مينويسد: «تيمور مانند جد مادري خود، چنگيز، تشكيلات خاصي داشت، در درندهخويي با او برابر و در خيانت و پيمانشكني از او برتر بود. هدفها و آرزوهاي وي گرچه دامنه آرزوهاي چنگيز را نداشت ولي لا اقل به بيپروايي و جسارت چنگيز بود.» به نظر ولز: «هدف او (تيمور) برپا ساختن حكومتي مانند چنگيز بود ولي در اين كار كاملا شكست يافت. تباهي و شوربختي بگسترد، تركان عثماني و مصر را خراجگزار خود ساخت، و پنجاب را ويران كرد و كشتاري هراسناك از پنجابيان كرد. در هنگام مرگش (808 ه.) نامش لرزه بر اندامها ميافكند، و در ايران تباهي و ويراني و تنگدستي گسترد.» «249»
تيمور در قساوت و بيرحمي دست كمي از چنگيز خان نداشت. در عين فعاليت، عياش و خوشگذران بود و زنهاي متعدد داشت. كلاويخو در ساحل زرافشان هشت تن از آنها را ديده است. در دوره پيري نشاط جواني را از دست نداده بود، در خوراك و شراب افراط ميكرد و از بيرحمترين افراد بشر بود. در فتح قلعه سبزوار دو هزار نفر را زنده لاي چينه كرد و از اجساد آنها مناره ساخت. از اين منارههاي مرده انسان كلاويخو خود دو بار ديده است. در فتح اصفهان، تيمور به بهانه اينكه مردم از دادن ماليات امتناع كردهاند هفتاد هزار نفر را به خاك و خون كشيد و از كلههاي آنها مناره ساخت. بعد از تصرف بغداد، به قول ابن عربشاه، به بيست هزار سپاهيان خود دستور داد تا هريك دو سر را از تن مغلوبين ببرند. در سيواس چهار هزار نفر را زنده به خاك كرد. به پول و سكههاي طلا و نقره علاقه فراوان داشت. گاه مردم متمكن را به سختي مورد شكنجه قرار ميداد تا از آنها زر و سيم به دست آورد.
براي آنكه خوانندگان به جاهطلبي و توجه تيمور به مسائل اقتصادي و بازرگاني واقف گردند، نامه امير تيمور گوركان به شارل ششم پادشاه فرانسه را نقل ميكنيم.
نامه امير تيمور گوركان به شارل ششم پادشاه فرانسه
در تاريخ محرم سال 805 هجري (اوت 1302 ميلادي) امير تيمور نامهاي به شارل ششم پادشاه فرانسه، نوشته كه ما عين آن را با توضيحات و اصطلاحاتي كه به اهتمام مستشرق فرانسوي، سيلوستر دوساسي «250»، به عمل آمده است، ذيلا نقل ميكنيم:
______________________________
(247). نگاه كنيد به: ابن عربشاه، عجايب المقدور، ص 235 و 249.
(248).Malleson
(249). كليات تاريخ، پيشين، ص 895.
(250).Silvestre de Sacy
ص: 360
«امير تيمور گوركان، زيد عمره: و ملك پادشاه فرانس صد هزار سلام و آرزومندي از اين محب خود (مقصود امير تيمور است) قبول فرمايد با جهان آرزومندي بسيار. بعد از تبليغ ادعيه، راي عالي آن امير كبير (يعني پادشاه فرانسه) را نموده ميشود كه برادر فرانسوا تعليم ده بدين طرف رسيده و مكاتيب ملكانه را آورد و نيكنامي و عظمت و بزرگواري آن امير كبير را عرضه كرد، عظيم شادمان شديم، و نيز تقرير كرد كه با لشكر انبوه روانه شد. باري تعالي دشمنان ما را و شما را قهر و زبون كرد. من بعد برادر ژان اسقف سلطانيه به خدمت فرستاده شد وي به خدمت تقرير كند هرچه واقع شد. اكنون توقع از آن امير كبير داريم كه دائما مكاتيب همايون فرستاده شود و سلامتي آن امير كبير باز نمايد تا تسلي خاطر حاصل آيد.
ديگر ميبايد كه بازرگانان شما را بدين طرف فرستاده شود كه اين جايگه ايشان را معزز و مكرم سازيم و نيز بازرگانان ما بدان طرف رجوع سازند، ايشان را نيز معزز و مكرم سازند و بر ايشان كسي زور و زيادتي نكند؛ زيرا دنيا به بازرگانان آبادانست. زيادت چه ابرام نمايم، دولت باد در كامراني بسيار سال، و السلام. تحرير في غرة محرم المكرم سنه خمس و ثمان مائة الهجريه» «251» با تمام اصلاحاتي كه سيلوستر دوساسي و استاد محمد قزويني در اين نامه كردهاند، مطالب آن خالي از ابهام و تعقيد نيست.
جانشينان تيمور
تيمور كه در دوران حيات خود كشورهاي زيادي را از هندوكش تا درياي مديترانه ويران كرده بود، در سال 1405 م. (807 ه.) ديده از جهان فروبست. وي نوه خود پير محمد، فرزند جهانگير، پسر بزرگ و متوفاي خود را به جانشيني انتخاب كرد. سران حكومت تيموري پير محمد را شايسته سلطنت نديدند و نوه ديگر تيمور، خليل سلطان، را به فرمانروايي برگزيدند، ولي با اين انتخاب جنگ ميراثخواران تيمور پايان نيافت. در اين مبارزه سرانجام شاهرخ، پسر كوچك تيمور، كه در دوران حيات پدر حكومت خراسان را به او داده بودند، پيروز شد و پس از تصرف سمرقند، مدت 43 سال حكومت كرد.
وي چون پدر، درنده خوي نبود، به همين جهت، به تعمير خرابيها پرداخت و در مرو و هرات به عمران و آبادي مشغول شد و زنش، گوهرشاد آغا، مسجد معروفي در مشهد به نام خود بنا نمود.
پس از شاهرخ، فرزندش، الغ بيگ، به پادشاهي رسيد. وي كه سلطاني عالم و دانشمند بود غير از فعاليتهاي فرهنگي به تشويق علما و منجمين همت گماشت، و به ياري آنان زيج معروف الغ بيگي برپا گرديد.
در سال 853 ه. ميرزا عبد اللطيف پسرش بر وي شوريد و او را دستگير و مقتول نمود.
دوران حكومت عبد اللطيف بسيار كوتاه بود و سال بعد، در شكارگاه به دست نوكران الغ بيگ، كشته شد.
پس از مرگ الغ بيگ، مظاهر فئوداليسم و جنگهاي شاهزادگان و حكام تا ده سال دوام يافت، تا سرانجام ابو سعيد نواده ميرانشاه، پسر امير تيمور، چندي بر اوضاع مسلط شد.
______________________________
(251). بيست مقاله، پيشين، ص 50 به بعد.
ص: 361
پس از شكست و قتل او به دست نواده گوهرشاد آغا، يكي از نوادگان تيمور موسوم به سلطان حسين بايقرا به كمك ياران خود، در هرات به سلطنت رسيد و نظام الدين امير عليشير را كه از دانشمندان زمان بود به وزارت خود برگزيد. از سلاطين آخري تيموريان، سلطان حسين بايقرا در دوران سي و سه ساله سلطنت خود، از بركت آثار هنري فراواني كه از خود به يادگار گذاشته، نامش در تاريخ جاويد است. دوران قدرت بازماندگان او چندان نپاييد و سرانجام حكومت تيموريان با تجاوزات شيبك خان و ظهور صفويه به كلي برافتاد.
سياست بازماندگان تيمور
چنانكه ديديم، تيمور پس از اتحاد و همكاري با فئودالهاي ايران توانست تمام جنبشهاي خلق را كه در گوشه و كنار ايران ريشه گرفته بود، براندازد. وي در قبال اين همكاري اراضي فراواني را به رسم سيورغال ميان سران نظامي و فئودالهاي بزرگ ايران تقسيم كرد، در حالي كه «شاهرخ بر عكس تيمور ميكوشيد كه از اتكاء به چادرنشينان مغول و ترك پرهيز كند و به بزرگان اسكان- يافته ايراني و بخصوص مأموران عاليمقام و روحانيان بلندپايه مستظهر گردد. اين دستجات رهبري سياسي را به عهده داشتند. بدينسبب، مورخان قرن 15 م. (قرن 9 هجري) كه از نظرگاه آن گروه طبقه فئودالها قضاوت ميكنند؛ مانند حافظابرو، فصيح، عبد الرزاق سمرقندي، دولتشاه و مير خواند، در تحسين شخصيت شاهرخ غلو بيحد كرده وي را همچون سلطاني واجد خرد فوق العاده، دادگر، و هميشه پيروزمند، و شهرياري پايبند آيين اسلام وصف ميكنند.
در واقع شاهرخ شايسته اين مداحيها نبوده است.
استعداد كشورداري او متوسط بود، نه تنها مردي جنگي و دلاور نبود بلكه عنصري ترسو به شمار ميرفت و هيچ عمل برجسته نظامي در تاريخ زندگي او ديده نميشود. وي در روابط خصوصي خود با اشخاص، از دورويي و خدعه و كينهتوزي عاري نبود. معهذا شاهرخ با اتكاء به بزرگان اسكان يافته ايراني، سياست خارجي تيموري را بالنسبه به شدت تغيير داد و در مسير ديگري هدايت كرد.
شاهرخ از فتوحات تازه صرفنظر كرد و كوشيد ايران و آسياي ميانه را حفظ كند. سه بار با قرهقويونلو جنگ تدافعي كرد و سعي نمود آنان را از تجاوز بيشتر به خاك ايران مانع شود.
سرانجام آنان را منكوب كرد، (839 ه.) و به اينكه سلطان ايشان، جهانشاه قرهقويونلو، تابع و مطيع وي گردد، اكتفا نمود ... وي انديشيد كه پاشيدگي دروني دولت تيموريان را با تأسيس چند حكومتنشين و استقرار پسران و برادرزادگان خويش در رأس آنها و اطاعت فئودالهاي محلي از ايشان، علاج نموده جلوگيري كند. اين اقدام نتيجه مطلوب نداد ...
عصيانهاي مكرر موجب انقراض دولت تيموريان گشت.» «252»
دكتر لمبتون مينويسد: جانشينان تيمور نتوانستند كه ممالك مفتوح او را حفظ كنند، اگرچه تا حدود يك قرن ايران را در تصرف خود داشتند. پس از مرگ شاهرخ، فرزند تيمور، در 850 هجري «امرا و شاهزادگان به هم برآمدند و هريك آنچه توانستند از گنج و لشكر
______________________________
(252). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 464 به بعد (به اختصار).
ص: 362
برداشتند و متوجه ولايتي و سرحدي گشتند ... بنياد ظلم و تعدي نهادند ... و طمع در مال تاجران و رعايا و مزارعان كردند ... خرابي در ولايات راه يافت و مردم پراكنده گشتند ... در تمام بلاد ايران قحط و وبا واقع شد.» «253»
بايسنقر خان، فرزند شاهرخ، در كشورداري شريك او بود. وي مردي دانشدوست بود.
سازماني براي نساخان كتب تأسيس كرد و كتابخانه بزرگي ايجاد نمود. شاهرخ كوشش كرد كه نيروهاي توليدي ايران را از نو احيا كند و براي پيشرفت كشاورزي، به پيروي از غازان خان، ميزان بهره مالكانه را تثبيت كرد. دولتشاه مورخ آن دوران در مقام تملقگويي و جانبداري از شهريار وقت مينويسد: «... رعايا آن آسودگي و فراغت كه به روزگار دولت او (شاهرخ) يافتهاند، از عهد آدم الي يومنا در هيچ عهد و زمان و دور و اوان نشان ندادهاند.»
ولي در واقع و نفس الامر، گذشتهايي كه دولت شاهرخ نسبت به روستاييان كرد بسيار كم و نارسا بوده و ممكن نبود موجب رضايت رعايا گردد. خود دولتشاه داستان زير را نقل ميكند و نشان ميدهد كه رعايا با چه كينه و نفرتي به علمداران و تحصيلداران مينگريستند:
حسن سليمي (شاعر) در ابتداي حال در سبزوار (كه روحيه سربداري در ميان مردم محفوظ مانده بود) عملداري كردي. روزي براتي بر بيوه زني بنوشت. آن عجوزه فريادكنان رو بدو كرد و گفت: اي مرد، اين برات ناموجه، تو به حكم كه بر من نوشتهاي؟ سليمي گفت: به حكم سيد فخر الدين كه وزير ملك است، پيرزن گفت:
اي ظالم، اگر روز عرض اكبر من دامنت گيرم و تو گويي كه من به حكم سيد فخر الدين بر تو ظلم كردهام، آيا حق تعالي در آن روز اين سخن را از تو قبول كند يا ني؟
دردي در نهاد سليمي از سخن عجوزه پيدا شد و فرياد ميزد كه ني و اللّه ني باللّه. و همان ساعت، دوات و قلم را زير سنگ كرده بشكست و سوگند ياد كرد كه در مدت عمر، دگر گرد حرامخواري و عملداري نگردد و به عهد خود وفا كرد. «254»
نهضتهاي اجتماعي و فكري در اين عصر
در نيمه اول قرن نهم هجري، سربداران سبزوار بار ديگر خروج كردند و لشكريان شاهرخ به دشواري موفق به فرونشاندن آتش شورش شدند و در سال 809 ه. دولت سادات در خطه مازندران احياء گرديد. از مختصات نهضتهاي خلق در اين دوره، گرايش مردم به عقايد شيعيان تندرو (غلات) قابل توجه است. اينان علي رغم اهل سنت و جماعت، در انديشه احياء مالكيت عمومي زمين و استقرار عدالت اجتماعي بودند. فضل اللّه حروفي بر خلاف اهل تسنن، عقايد و نظريات جديدي اظهار كرده بود. پس از آنكه وي به دست ميرانشاه خفه شد، پيروان مسلك او رو به فزوني نهادند. «چيزي نگذشت كه پيروان مسلك حروفيون زياد شدند و در سراسر ايران و آذربايجان و سوريه و تركيه عثماني، ميان پيشهوران و روشنفكران شهري، رواج يافت، نسيمي شاعر آذربايجاني يكي از پيروان برجسته حروفيون بود؛ وي را در سال 1417 م، (820 ه.) به عنوان
______________________________
(253). احمد بن حسين، تاريخ جديد يزد، ص 9- 8 (به نقل از: لمبتون، مالك و زارع در ايران، ص 204).
(254). به نقل از: تاريخ ايران از دوران باستان ... پيشين، ص 66- 465.
ص: 363
«كافر و بددين» در شهر حلب (سوريه) به طور وحشيانهاي اعدام كرده پوست از وي بركندند.
شاعر بزرگ قاسم انوار كه به زبانهاي آذربايجاني، گيلي، و فارسي شعر ميگفت، از حروفيون بود. او در سال 838 ه. درگذشت. نظريه اشتراك اموال به وي نسبت داده شده بود.
پس از سوء قصد به جان شاهرخ، خادمان وي قاتل را در جا قطعهقطعه كردند و در جيب او كليدي يافتند و به كمك آن منزل و محفل مخفي حروفي او را كشف كردند و معلوم شد فكر سوء قصد به جان شاهرخ از آن محفل برخاسته است كه در رأس آن مولانا معروف خوشنويس قرار داشت. قاسم انوار مورد سوء ظن قرار گرفت، ولي به سبب شهرتش به تبعيد او اكتفا كردند.
در سال 845 ه. در خوزستان نيز نهضتي تحت نظر سيد محمد ملقب به مشعشع شروع به فعاليت كرد. اينان در عين حال كه منتظر ظهور حضرت بودند، استقرار حكومت مساوات عمومي و عدالت را بر روي زمين مژده ميدادند.
به گفته جعفري مورخ، قريب ده هزار نفر از «جهال و اوباش و سارقان» در زير لواي او گرد آمدند. بايد تذكر دهيم كه تاريخنويسان متمايل به فئوداليسم عادتا بينوايان شهر و روستا را چنين ميخواندند. اينان در نقطهاي بين حويزه و شوشتر علم عصيان برافراشتند و سلاله محلي اميران را سرنگون و نابود كردند و بزرگان و روحانيون فئودال (شيوخ و سادات) را معدوم ساختند و خانهها و اموال ايشان را تقسيم كردند.
جعفري پيروان مشعشع را به نام «فداييان» يا «فلاسفه» و «اسماعيليه» ميخواند. غالبا هواخواهان جريانات اصولي و افراطي را در نهضتهاي خلق به اين القاب ميخواندند.
شيخ الاسلام شيراز در رأس سپاه فئودال عليه مشعشع وارد نبرد شد ولي قواي مصمم و انقلابي مردانه پايداري كردند و لشكر شيراز فرار را بر قرار اختيار كرد. بالاخره فئودالها از شاهزادگان قرهقويونلو استمداد نمودند و پس از نبردي خونين، بر شورشيان پيروز شدند. پس از مراجعت مشعشع بار ديگر قيام خلق آغاز شد و تا آغاز قرن دهم هجري دوام يافت.» «255»
تا شاهرخ زنده بود، جهانشاه نيرومندترين سلطان قرهقويونلو خود را دستنشانده او ميخواند، ولي پس از مرگ وي، جهانشاه از جنگهاي بازماندگان تيموري استفاده كرد و عراق عجم، خوزستان و فارس و كرمان را تسخير نمود و خود را پادشاهي مستقل شمرد. اين فتوحات با غارت و ويراني توأم بود؛ شهرهاي سلطانيه و اصفهان سخت زيان ديد. در سلطانيه فقط هفت هزار نفر نفوس باقي ماند و در اصفهان عده سكنه از پنجاه هزار نفر كمتر بود. پس از آنكه ابو سعيد سلطان تيموري به خراسان و مشهد و هرات روي آورد، جهانشاه از اشغال اين نواحي صرفنظر كرد و بين ابو سعيد و جهانشاه پيمان اتحادي عليه نهضتهاي خلق بسته شد.
در سال 872 ه. سپاهيان آققويونلو لشكريان قرهقويونلو را در جنوب ارمنستان تار- و مار كردند. اوزون حسن سر بريده جهانشاه را نزد متحد وي ابو سعيد و سر فرزند جهانشاه را
______________________________
(255). همان، ص 467 به بعد (به اختصار).
ص: 364
براي محمد دوم سلطان عثماني فرستاد. در بهار سال 873 ه. لشكريان آققويونلو آذربايجان جنوبي و شهر تبريز را اشغال كردند و اوزون حسن آن شهر را پايتخت خويش قرار داد و بدينطريق دولت قرهقويونلو سقوط كرد و دولت آققويونلو به جاي آن استقرار يافت. سلطان ابو سعيد با لشكري فراوان براي درهم كوفتن قدرت دولت آققويونلو به آذربايجان رفت، ولي لشكر زمستان به كمك سپاهيان آققويونلو آمد. تمام اسبان آنها سقط شدند و در جريان جنگ، ابو سعيد و لشكريانش محاصره شدند و سلطان دستگير و اعدام گرديد.
سابقا از سرنوشت جانشينان شاهرخ سخن گفتيم، اكنون بايد بگويم كه پس از مرگ ابو سعيد، امپراتوري تيموري در واقع به دو سلطنت منقسم گشت؛ يكي پادشاهي خراسان كه مركز آن هرات، و ديگري آسياي ميانه كه مركز آن سمرقند بود. در آغاز دوران حكومت سلطان حسين بايقرا (جانشين ابو سعيد) مردم بينواي شهري در هرات بر اثر مالياتهاي طاقتفرسايي كه مأموران ديوان ماليات برقرار كرده بودند، دست به شورش زدند. سلطان حسين از وسعت دامنه عصيان بيمناك شد و علي شير نوايي، دوست دوره جواني خود را نزد شورشيان گسيل داشت. «علي شير نوايي به محض ورود به هرات، امر كرد تا از فراز منبر مسجد جامع، فرمان لغو مالياتهاي غيرقانوني را قرائت كنند و تمام مأموراني را كه با اخذ عوارض غيرمشروع موجب عصيان خلق شده بودند بازداشت كرد و تسليم دادگاه نمود.
در پيرو اين اقدام، پيشهوران و روستاييان ناحيه هرات را براي مدت دو سال از مالياتها و عوارض فوق العادهاي كه براي نگهداري سپاهيان ميپرداختند و بار سنگيني بر دوش مالياتدهندگان (شهريان و روستاييان) بود، معاف كرد.
علي شير نوايي بدينطريق موفق شد عصيان مردم پايتخت هرات را، بدون توسل به زور و تضييقات، پايان دهد (875 ه.)، سلطان حسين بايقرا پس از استقرار بر سرير سلطنت علي شير نوايي را نخست به سمت امير ديوان ماليات و سپس وزير برگزيد. علي شير نوايي، مانند غازان خان، معتقد به تثبيت دقيق مالياتها و بهره مالكانه يا بهره فئودالي بود و با رشوهخواري و اخذ عوارض غيرقانوني مخالف بود. به همين جهت عليه او به تحريكاتي دست زدند و از مقام وزارت كنارهگيري كرد. وي در دوران قدرت خود، به فعاليتهاي ساختماني پردامنهاي دست زد؛ چندين مدرسه و كتابخانه در هرات بنا نمود، نهري به طول 70 كيلومتر نزديك طوس و مشهد احداث كرد، رباطها (كاروانسراها) و بيمارستانها و گرمابهها و پلها و آب- انبارهاي فراوان در نقاط مختلف ساخت.
پس از كنارهگيري نوايي، ميزان مالياتها افزايش يافت. ضمنا وجوهي كه از رعايا گرفته ميشد در جيبهاي اميران و مأموران عاليرتبه مالي و درباريان تهنشين شده و فقط مبلغ ناچيزي از آن به خزانه دولت مركزي ميرسيد. مأموران عاليمقام مالي از بياعتنايي سلطان حسين فرتوت و ميخواره و بدمست نسبت به امور ملك و دولت استفاده كرده با كمال بيشرمي به غارت مردم مالياتدهنده و چپاول خزانه دولت پرداختند.
هنگامي كه مجد الدين وزير، دشمن عمده علي شير نوايي، معزول و به خاطر رشوه- خواري و اختلاس از خزانه دولت، تسليم دادگاه گشت، بازپرساني كه از اموال وي صورت
ص: 365
برميداشتند، از ثروت هنگفت و بيحد و مر و تودههاي طلا و نقره و احجار كريمه و ظروف چيني و قاليچهها و خيمههاي ابريشمي و كتابهاي نادر و اسبان اصيل و ديگر اشياء قيمتي وي در شگفتي شدند. املاك مزروع و اراضي بيحساب او كه ديگر جاي خود داشت. در سال 903 ه.
دستجات فئودال، تحت فرمان بديع الزمان، فرزند سلطان حسين به مبارزه برخاستند، ولي لشكريان سلطان حسين اين عصيان را خاموش كردند، ولي شورشهاي بعدي و جنگ با ازبكان مقدمات انقراض سلطنت تيموريان را فراهم كرد.» «256»
اوضاع اجتماعي و فرهنگي در عصر تيمور
تيمور حكومت خود را دنباله حكومت چنگيزي ميدانست و مي- كوشيد كه راه و رسم او را در اداره ممالك تابع خود به كار بندد و به همين مناسبت، قسمتي از ياساي چنگيزي را با اصول تعليمات اسلامي تلفيق كرد و قواعدي كه تزوك تيموري نام دارد، ترتيب داد، اما اين اصول در محيط لشكري و نظامي معتبر بود و در سازمان كشوري همان اصول ديرين ايراني و اسلامي ملاك عمل كارگزاران بود.
در رأس حكومت، شخص شاه قرار داشت كه بر جان و مال مردم مسلط بود و مي- توانست قسمتي از كشور نامحدود خود را به عنوان تيول به يكي از عمال خود واگذار كند.
سلطان براي تعيين وليعهد و اتخاذ تصميمات مهم، مجمع شاهزادگان (قوريلتاي بزرگ) را تشكيل ميداد. در اين دوره نيز، مانند ادوار پيشين، نشانه تبعيت از سلطان خطبه و سكه بود (فرامين رسمي معمولا مهر ميشد و برحسب اهميت فرمان، مركب آن طلايي يا قرمز و يا سياه بود و گاه به جاي مهر (تمغا) نقش انگشت سلطان (يرليغ) به كار ميرفت). علامت رسمي كشور شير و خورشيد بود. پس از سلطان امرا و وزراء موقعيت مهمي داشتند و برخي اوقات مسائل مهم با نظر ايشان حل و تصفيه ميشد. حكام و مأمورين ولايات قدرت و نفوذ فوق العادهاي داشتند و در پارهاي موارد سلطان پس از تسخير يك ناحيه و اخذ غنايم و ضبط اموال و تعيين خراج سالانه، منطقه تسخير شده را به حاكم سابق واگذار ميكرد با قيد اينكه خطبه و سكه به نام سلطان باشد. گاه بعضي از امرا و فئودالهاي بزرگ در كار سلطنت نظارت ميكردند.
ماليات در اين دوره، معمولا ماليات مستقيم بود كه از املاك مزروعي گرفته ميشد.
ماليات غيرمستقيم و ماليات به اموال غير منقول معمول نبود. ماليات مزروعي برحسب نوع آبياري، از ربع تا ثلث محصول ترقي ميكرد. با آنكه تيمور و شاهرخ ظاهرا به رعايت حال رعايا در اخذ ماليات توجه ميكردند، ولي عملا محصلين ماليات و مأمورين آزادي عمل داشتند.
حفظ امنيت هر محل به عهده كوتوال بود كه عدهاي به نام قورچي در اختيار خود داشت. مأمورين ديگري نيز به نام شحنه (فرمانده قواي انتظامي) و يساول (مأمور تشريفات) و محتسب و داروغه و عسس (مأمور امنيت شب) و قرهسواران (مأمور امنيت راهها) نيز وجود داشتند، كه وظيفه اساسي آنها حفظ جان مسافرين و كالاهاي تجاري بود. در سال
______________________________
(256). همان، ص 475 به بعد (به اختصار).
ص: 366
815 ه. شاهرخ ياساي چنگيزي را لغو كرد و مقررات اسلامي را برقرار ساخت. محاكم شرعي در اين دوره، طبق قواعد فقه اسلامي عمل ميكردند. محاكم عرفي ياسا را ملاك عمل قرار ميدادند. در رأس دستگاه قضايي صدور قرار داشتند و پس از آنها قضاتي بودند كه برحسب نظر آنها انتخاب ميشدند و به جرايم و دعاوي كوچكتر رسيدگي ميكردند. قضات و صدور كه كارشان جنبه شرعي داشت، تحت رياست شيخ الاسلام كه عاليترين مرتبه مذهبي بود، قرار داشتند. «257»
مقام فرهنگي جانشينان تيمور
علي رغم تيمور، فرزندان و بازماندگان او به عمران و آبادي و فعاليتهاي علمي و فرهنگي تا حدي علاقهمند بودند و غير از شهرها، بازارها، مساجد، باغها و مدارسي كه به همت بازماندگان تيمور به- وجود آمده است، در زمينههاي علمي و هنري نيز شاهزادگان تيموري، قدمهاي جالبي بر- داشتهاند، كه از آن جمله عشق و علاقه شاهرخ به فعاليتهاي ساختماني و كتابدوستي بايسنقر و علم دوستي الغ بيگ و هنردوستي سلطان حسين بايقرا و وزيرش امير علي شير شايان توجه و قابل ذكر است.
كتابدوستي بايسنقر
به عقيده براون: «بايسنقر پسر شاهرخ ... مؤسس و باني زيباترين فن كتابنويسي در ايران ميباشد، و جا دارد كه او را يكي از بزرگترين كتابدوستهاي عالم بشمارند. در تحت حمايت او دائما چهل تن كاتب و خطاط به راهنمايي مولانا جعفر تبريزي، كه خود او نيز شاگرد عبد اللّه بن مير علي است، به استنساخ كتب مشغول بودند. وي با پرداخت دستمزدهاي گزاف و اعطاي انعامات شاهانه، هنرمندترين استادان خط و تذهيب را در نزد خود نگاهداري ميكرد، و آنان براي وي ظريفترين آثار صنعتي را در خط و تذهيب و جلد بندي و صحافي به ظهور ميآوردند. كتابهايي كه كاغذ آن در منتهاي نفاست، و نقوش و اشكال آن در كمال ظرافت و جلد آن در غايت زيبايي بود و تا امروز نظير و مانندي براي آنها يافت نشده است، از او باقي مانده؛ كتابهاي كتابخانه پهناور اين شاهزاده هماكنون در تمام اطراف جهان متفرق است.» «258»
مقام علمي الغ بيگ
غير از بايسنقر، الغ بيگ (797 تا 853 ه.) يكي از دانشمندان بنام آسياي مركزي است. به عقيده پروفسور «نيازوف»: طرز ساختمان رصدخانه، اندازه و ابعاد آن، تركيبات و اساس اوليه آن، و همچنين نتايجي كه از مشاهده ستارگان در آن زمان به دست آمد، موجب شد كه اين رصدخانه جزو يكي از آثار عظيم عصر به شمار رود. از آنجايي كه تفحصات نجومي الغ بيگ و اكتشافات مشعشع مكتب وي عليه خرافات مذهبي جلوهگري ميكرد، روحانيون براي مبارزه با او از هر عملي كه موجب تحقير وي گردد خودداري نميكردند. عاقبت هم در نتيجه توطئهاي، موجبات قتل او را فراهم كردند و رصدخانه او به دست متعصبين و مردم بيمايه از بين رفت ... در زمان الغ بيگ،
______________________________
(257). مأخوذ از: دكتر احسان يارشاطر، پيرامون شعر فارسي در نيمه اول قرن نهم.
(258). از سعدي تا جامي، ترجمه علي اصغر حكمت.
ص: 367
حتي قرنها بعد از او مشاهدات در رصدخانهها به وسيله چشمهاي غيرمسلح انجام مييافت ...
راه مكتب نجومي الغ بيگ به وسيله پيشينيان وي تهيه و باز شده بود، خاصه به وسيله رياضيدانها و منجمين مشهور مانند الفرغاني، الخوارزمي، البيروني و غيره.
در عهد مغول هلاكو از خواجه نصير الدين خواست كه در مدتي كوتاه به بناي رصدخانه و زيجي تازه مبادرت كند، خواجه با تمام مشكلاتي كه در اين راه وجود داشت به انجام اين مهم تن داد و در سال 657 ه. به كمك منجمين و علماي بزرگي چون قطب الدين شيرازي محيي الدين مغربي و غيره پس از 15 سال سعي و تلاش به اين كار توفيق يافت و نتيجه تلاش خود را در كتاب زيج ايلخاني در 663 منتشر ساخت. پس از خواجه نصير الدين، الغ بيگ پيشواي اين نهضت علمي بود.
آثار مهم الغ بيگ در علم نجوم، عبارت است از جدول جديد نجوم كه شامل يك مقدمه تئوري جامع راجع به مباحث مختلف نجوم و جدولهايي متكي براساس مشاهدات رصد سمرقند است. گرچه قسمت اعظم اين كار در سال 820 ه. تكميل شده ولي الغ بيگ تا آخر عمر براي پيشرفت و توسعه آن جد و جهد فراوان نموده است.
در مورد تنظيم جدولهاي مثلثاتي، هدف الغ بيگ عبارت بود از يافتن سينوس دقيق يك قوس يك درجه، اين موضوع او را به حل يك معادله درجه سوم جبري به صورتx 3 G ax G b 0 هدايت كرد كه در آنx سينوس قوس يك درجه ميباشد. حل اين معادله به وسيله يكي از همكاران الغ بيگ، غياث الدين جمشيد به شكل يك سري قريب به صحت انجام يافت و بالنتيجه سينوس يك درجه را با صحت تا 18 رقم اعشاري به شكل زير به دست داد:
571- 283- 437- 404- 452- 17% 1Xsin پروفسور نيازوف پس از تشريح علمي موضوع مينويسد كه: «يك نظر اجمالي به اين جدولها معلوم ميكند كه نتايج حاصله به وسيله الغ بيگ با ارقام امروزي بسيار نزديك بودهاند ... دومين منجمي كه پس از هيپارك يك كاتالوگ اساسي ستارگان را تأليف نمود، الغ بيگ بود. لاپلاس او را منجم بزرگ خوانده. جدولهاي نجومي كاتالوگ او بهترين جداول نجومي تا قبل از عصر تيكو براهه ميباشد.» «259»
واصفي در كتاب بدايع الوقايع مينويسد:
مولانا خوافي در زماني كه مدرسه الغ بيگ را ميساختهاند، چونين گويند كه ميرزا را به اتمام آن اهتمام تمام بود، چنانكه هرروزه ميآمد و خشت به دست استاد ميداد. يك روز مولانا خوافي پوستين باژگونه در بر داشته در ميان تودههاي خشت نشسته بود، كسي از ميرزا سؤال كرد كه شاها اين مدرسه رفيع بديع عنقريب تمام ميشود، از براي او مدرس كه را تعيين فرمودهايد؟ ميرزا فرمودند كه مدرس كسي خواهد بود كه در جميع علوم ماهر و در تمام فنون كامل و متبحّر باشد. مولانا خوافي از جا برخاسته گفتند: «انا متعين بهذا المنصب». ميرزا
______________________________
(259). نقل به اختصار، از مجله پيام نوين.
ص: 368
پرسيدند كه اين كيست و از كجاست و نام او چيست، گفتند او را مولانا محمد گويند و از ولايت خواف است و مدتي است كه در اين شهر به جد و جهد تمام به تحصيل اشتغال مينمايد. چنين گويند كه ميرزا او را پيش طلبيده و از هر علم از وي چيزها پرسيده، هرچه پرسيد جواب معقول و موجه شنيد، پس بفرمود او را به حمام بردند، سر و تن را شسته به جامههاي خاص خود ملبس و معزز گردانيد ...
چنين گويند كه در روز اجلاس، مولانا خوافي مجسطي را درس فرمودهاند و در آن مجلس نود دانشمند بودهاند، سخن وي را بغير ميرزا و قاضي زاده رومي كسي نفهميده بود. ميرزا ميفرمودهاند كه مولانا خوافي را در جميع علوم و فنون دستگاه آن هست كه اگر كتب و رسايل جميع علوم را در دريا ريزند، چنانچه از هيچ علم در عالم اثر باقي نماند، وي ميتواند كه احياء جميع علوم نمايد بر وجهي كه از هيچ علم و فن نكته و دقيقهاي فوت نشود. «260»
سكاكي كه به زبان تركي اشعار شيوايي سروده، از الغ بيگ به نيكي ياد ميكند و در پايان به خود ميبالد و ميگويد: چرخ و فلك سالهاي دراز بيهوده خواهد چرخيد، و نظير من شاعر توانا و چون تو پادشاه دانشمندي را نخواهد ديد.
در كتاب بدايع الوقايع علوم معموله زمان بدين نحو توصيف شده است:
هر حرف از كلمهسرا به علمي اشارت است: «كاف» به علم كيميا كه عبارت است از تبديل اجرام معدنيه بعضي آن به بعض ديگر، «لام» به علم ليميا كه عبارت است از علم عدد و هندسه و علم هيأت و علم موسيقي، «ها» به علم هيميا كه كنايت است از علم جبر و مقابله و علم مساحت و جرثقيل و علم زيجات و تقاويم، «سين» به علم سيميا كه مشهور و معروف است، «را» به علم ريميا كه عبارت است از طلسمات و نيرنجات همه را به غايت خوب ميداند. «261»
وضع ايران پس از حكومت تيموريان
اشاره
در دوره تيموريان در حدود شمال غربي ايران، عدهاي از تركمانان از ضعف جانشينان تيمور استفاده كردند و دو سلسله قرهقويونلو و آققويونلو را تشكيل دادند. سلسله نخست بر روي پرچمهاي خود شكل گوسفند سياهي ترسيم كرده بودند و به همين مناسبت به قرهقويونلو (يعني منسوبين به گوسفند سياه) معروف شدهاند و سلسله دوم چون گوسفند سفيدي به بيرقهاي خود رسم كرده بودند، آققويونلو خوانده ميشدند.
نيرومندترين سلاطين قرهقويونلو كه جهانشاه نام داشت، از 840 تا 872 ه. حكومت كرد و تا شاهرخ حيات داشت، وي به آذربايجان جنوبي و ارمنستان و عراق عرب اكتفا ميكرد، ولي چون شاهرخ درگذشت، او از ضعف و فتوري كه در اركان حكومت تيموري پديد آمده بود، استفاده كرد و خود را پادشاهي مستقل خواند و به تدريج، عراق عجم و خوزستان
______________________________
(260). زين الدين محمود واصفي، بدايع الوقايع.
(261). همان، ج 1، ص 5.
ص: 369
و كرمان و فارس را به حيطه قدرت خود افزود. در جريان اين جنگها مردم شهرهاي سلطانيه و اصفهان لطمات و خسارات فراوان تحمل كردند. جهانشاه چندي مشهد و هرات را نيز به تصرف خود درآورد، ولي متقابلا ابو سعيد، سلطان تيموري، و عصيان فئودالهاي آذربايجان، وي را مجبور به عقبنشيني و تخليه خراسان نمود. جهانشاه با اينكه تحصيلكرده و حامي علم و هنر بود، در نتيجه استبداد و سوء ظن و ستمگري، نامي زشت از خود به يادگار گذاشت.
منجم باشي مورخ قرن هفدهم صفات ذاتي جهانشاه را از روي منابعي كه به دست ما نرسيده چنين نقل ميكند: جهانشاه ظالمي بود عياش و بيبند و بار و خونخوار، متمايل به كفر و الحاد، و احكام شريعت مطهر را مراعات نميكرد. شبها را تا صبح در شرابخواري و عياشي ميگذراند و روزها چون سگان ميخفت. جهانشاه كوشيد سياست مركزيتطلبي را تعقيب كند و بدينسبب نارضايي بزرگان چادرنشين را عليه خود برانگيخت و از ديگر سو، افكار «كفرآميز» او و اينكه ميكوشيد به پيروان مذهب شيعه كه روزبهروز در ميان مردم بيشتر وجهه پيدا ميكردند تكيه كند و از آنها براي نيل به مقاصد خويش استفاده نمايد، تنفر روحانيان سني را عليه وي برانگيخت. «262»
تركان قرهقويونلو از اواخر قرن نهم هجري همراه با تركان آققويونلو بر سر تصرف اراضي و مراتع و غنايم گوناگون در جنگ بودند و سرانجام سلطان حسن بيگ آققويونلو كه به سبب اندام باريك و بلندش به اوزون حسن (حسن دراز) معروف است، سراسر فلات ارمنستان و كردستان را از تصرف تركان قرهقويونلو خارج كرد و سر جهانشاه را نزد متحد او، ابو سعيد و سر فرزند جهانشاه را براي سلطان محمد دوم پادشاه عثماني فرستاد. پس از سقوط دولت قرهقويونلو اوزون حسن شهر تبريز را پايتخت خود قرار داد و به تدريج، سراسر غرب ايران جزو قلمرو او گرديد. دولت آققويونلو تنها از امپراتوري عثماني بيم داشت؛ به همين مناسبت، اوزون حسن ميكوشيد براي تحكيم موقعيت خود پيمان اتحادي با جمهوري ونيز و حكومت مجارستان و لهستان و ديگر دول غربي منعقد نمايد، ولي دولت اوزون حسن با وجود آمد و رفت سفيران و نمايندگان سياسي دول غربي، از اتحاديهاي كه عليه دولت عثماني تشكيل داده بود، طرفي نبست و در جنگي كه بين دولت آققويونلو و دولت عثماني در بخش علياي رود فرات در گرفت، اوزون حسن از تركان عثماني شكست خورد. علت اين شكست ابتدايي و كهنه بودن وسايل جنگي سپاه آققويونلو بود. از طرف ديگر، مللي كه زير سلطه تركان آققويونلو گذران ميكردند، به علت افزايش مالياتها و گراني هزينه زندگي، سخت ناراضي بودند. سرانجام اوزون- حسن ماليات را تا يك ششم محصول تقليل داد. پس از او مأموران وصول ماليات به اصول و موازيني كه او معين كرده بود، توجه نكردند. در عهد سلطان يعقوب، فرزند اوزون حسن، بار ديگر تلاشي براي اصلاح امور مالي به عمل آمد و قاضي عيسي، مشاور او، براي بهبود وضع اقتصادي دولت، كليه سيورغالهاي نظامي و روحاني را لغو كرد و كوشيد كه مأموران
______________________________
(262). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين. ص 470.
ص: 370
دولت مستقيما از كشاورزان ماليات عادلانه ثابتي اخذ كنند. ولي مسموم شدن سلطان يعقوب موجب موقوف ماندن اصلاحات وزير مشاور او گرديد. ديگر از سلاطين آققويونلو كه عليه نظام غلط اقتصادي عصر خود مبارزه كرده است، احمد پادشاه قابل ذكر است. وي به كمك عثمانيها به زمامداري رسيد، ولي مساعي او در راه جلب توجه مردم روستا و لغو مالياتهاي ظالمانه به نتيجه نرسيد و در جنگ با فئودالها در نزديكي اصفهان كشته شد و سلسله آققويونلو محكوم به تجزيه و شكست گرديد.
يكي از مهمترين وقايع تاريخي اين دوران فتح قسطنطنيه و شكست امپراتوري روم شرقي است.
بايد بدانيم كه دولت عثماني پس از شكست سختي كه از امير تيمور خورد، مدتها دچار آشفتگي و انحطاط بود. ايلدرم بايزيد، سلطان عثماني، در جريان جنگ اسير تيمور شد و مورد اهانت و تحقير قرار گرفت. پس از مرگ او سلطان محمد دوم پادشاه عثماني از وضع آشفته امپراتوري روم شرقي به نفع خود استفاده نمود.
امپراتوري روم شرقي پس از متجاوز از هزار سال فرمانروايي، دستخوش فساد و تباهي شده بود؛ به قول گيبون، مورخ نامدار انگليسي: «هر قدر فقر و استيصال مردم فزوني مييافت بر ميزان مالياتها افزوده ميشد. هر اندازه صرفهجويي بيشتر ضرورت داشت به همان درجه از آن غفلت ميورزيدند. بر اثر اجحافات اغنيا بار غير متناسبي بر دوش طبقه مستمند افتاده بود ... ديگر جمهوري سازماني نبود كه در آن اثري از آزادي و فضيلت و شرافت بر جاي مانده باشد.» «263» در چنين شرايط مساعدي سلطان محمد عثماني از تعصبات مذهبي و آزمندي سربازان ترك براي سقوط امپراتوري روم شرقي استفاده كرد.
فتح قسطنطنيه به دست سلطان محمد عثماني
سلطان محمد براي تشجيع سربازان خود، ميگفت هركس به درجه شهادت رسد «جواني ابدي را در ميان نهرها و باغهاي بهشت در جوار دوشيزگان سياهچشم خواهد گذرانيد.» و ضمنا به سربازان خود اعلام كرد كه اگر لشكريانش بر دشمن غلبه كنند، مستمري ايشان دو برابر خواهد شد.
فرمان محمد مشعر بر اين بود كه: «شهر و عماراتش از آن من است، اما كليه اسيران و غنايم، يعني تمام خزاين طلا و اشياء نفيس تعلق به شما دارد؛ غني و شاد باشيد.
امپراتوري من مشتمل بر ايالات بسيار است. پاداش آن سرباز دليري كه پيشاپيش همه از حصار قسطنطنيه بالا رود، حكمراني بر زيباترين و ثروتمندترين آن ايالات خواهد بود ...» در نتيجه اين تبليغات مادي و معنوي، شور و هيجان در سربازان پديد آمد و با فرياد اللّه اكبر لا اله الا اللّه، به سوي دشمن روي آوردند. سرانجام پس از محاصرهاي پنجاه و سه روزه همان قسطنطنيهاي كه در برابر قدرت خسرو و خاقان و خلفاي عرب پايداري ورزيده بود، سرانجام به- طرزي جبرانناپذير سر اطاعت در برابر سلحشوران سلطان محمد دوم فرود آورد. پس از پيروزي، تركان بيدرنگ در مقام گردآوري غنايم و اسيران برآمدند. «در عرض يك ساعت اسيران
______________________________
(263). انحطاط و سقوط امپراتوري روم، پيشين، ص 499.
ص: 371
ذكور را با ريسمان، و اناث را با روبنده و كمربندهايشان به يكديگر بستند. سناتورها با علاماتشان و اسقفان با باربران كليسا همه در يك رديف به بند درآمدند. جوانان طبقه عوام با دوشيزگاني كه صورت ايشان را حتي خورشيد و محترمترين نزديكان نديده بود، همه بر يك منوال اسير شدند. در اين اسارت همگاني مرز بين طبقات اجتماعي از بين رفت ... سربازي كه معناي شفقت نميدانست، نسبت به نالههاي پدر، سرشك مادر، و ضجههاي كودكان اعتنايي نداشت ... در همان اثنا تمامي كليساها و ديرهاي نواحي و برزنهاي مختلف پايتخت دستخوش غارت و تاراج شد و اموال كليه كاخها و خانههاي مسكوني مردم به يغما رفت. بالغ بر 60 هزار نفر از اينگونه مردم به اردوي ناوگان عثماني منتقل شدند ... كليه خسارات وارده را به چهار ميليون دوكا تخمين زدهاند ... سقف گنبد سن صوفيه ... جميع زيورها و تزيينات قرون را از دست داد. زر و سيم، مرواريدها و جواهرات، گلدانها و زيورآلات متبركه به تاراج رفت و در غايت بيشرمي به مصارف عادي خلق رسيد ... نميتوان كتمان كرد كه تركان در هتك حرمت كليسا از فاتحان لاتين قسطنطنيه تقليد ميكردند ... از بين رفتن كتابخانههاي بيزانس در واقع ضايعه بزرگي بود؛ چه منقول است كه ضمن يورش به شهر و خرابيهاي وارده بالغ بر صد و بيست هزار نسخه خطي از بين رفت. اين گونه كتب به قدري بيارزش بود كه ده مجلد آن را به يك دوكا ميفروختند و با همين مبلغ ناچيز كه شايد براي قفسهاي از الاهيات هم زياد بود، افراد ميتوانستند تمامي آثار ارسطو و هومر يعني عاليترين تصانيف علمي و ادبي يونان باستان را بخرند ...
در بيستم جمادي الاول 857 هجري سلطان محمد با كوكبه فراوان وارد شهر شد، جلو در بزرگ كليسا سلطان از مركب خود فرود آمد و دستور داد كليسا را به مسجد مبدل سازند. به اين ترتيب كليه موزائيكها را ستردند و كليسا را به صورتي عريان و بيپيرايه در آوردند. روز جمعه مؤذن شروع به گفتن اذان كرد و سلطان محمد دوم در برابر همان محرابي كه مراسم عشاي رباني در مقابل قياصره صورت گرفته بود، به نماز مشغول شد؛ سپس از سن صوفيه وي عازم آن كاخ منيع و متروكي شد كه صد تن از جانشينان كنستانتين بزرگ، طي قرون متمادي در آنجا اقامت داشتند و فقط چند ساعتي از حشمت و شكوه پادشاهي تهي شده بود.» «264»
به گفته تاريخنويسي، سلطان محمد فاتح پس از جلوس بر اريكه امپراتوران روم، گويي اين بيت را زير لب زمزمه ميكرد:
پردهداري ميكند بر قصر قيصر عنكبوتبوم نوحت ميزند بر گنبد افراسياب گشودن قسطنطنيه، بياغراق، رويدادي است كه از لحاظ اهميت بايد در رديف مهمترين وقايع تاريخي به شمار آورد. «كشف قاره امريكاي شمالي به دست كريستف كلمب (1492 م.) كه سي و نه سال بعد، و سفر واسكو داگاما به دور دماغه اميد نيك و پيدا كردن راهي از طرف اقيانوس اطلس به هندوستان، كه 44 سال بعد (1497 م.) و نخستين سفر دور دنياي فرناندو ماژلان كه 68 سال بعد (1521 م.) صورت گرفت، از نتيجههاي آني و كوتاه
______________________________
(264). همان، ص 98- 591 (به اختصار).
ص: 372
مدت سلطه عثمانيها بر قسطنطنيه بود. با افتادن تمام بغاز بسفور و راه ورود به مديترانه و درياي سياه به دست تركان، و مبارزات پيگير سلاطين عثماني با اتريش و فرانسه و ديگر متحدين آنها بازار داد و ستد اروپاييان بويژه جمهوريهاي ژن و ونيز با شرق گشوده شد ... نيرو گرفتن شيعيان در عهد شاه اسماعيل، پادشاهان اروپا و دستگاه پاپ را به جلب اتحاد ايران برانگيخت و آمدن سفيراني از كشورهاي مختلف- كه در فصل روابط سياسي ايران با كشورهاي خارجي از آنها سخن خواهيم گفت- نمونه بارز علاقه اروپاييان به جلب اتحاد ايران عليه عثمانيهاست.» «265»
پس از آنكه قسطنطنيه به دست تركان افتاد، اندكاندك سرچشمههاي علم و دانش رو به خشكي نهاد. بردباري و تحمل افكار و عقايد ديگران، جاي خود را به جمود و خشكي و تعصب داد. تركان از جنبههاي مليت، فرهنگ و تمدن بيزانس طرفي نبستند، ولي مفاسد آنان را بزودي فراگرفتند؛ به قول ولز: «... قرطاسبازي و نفوذ خواجهسرايان و نگهبانان كاخ و جاسوسان و رشوهگيران و قوادان همچنان پايدار ماند و بر عثمانيان و زندگي پرشكوه آنان راه يافت ... جاهطلبي سلطان محمد با گرفتن قسطنطنيه سير نشد، سپس به روم چشم دوخت. شهر «اتران» ايتاليا را گرفت و به باد غارت داد و چه بسا كه اگر در 886 ه. (1481 م.) نميمرد، كوششي به كاميابي نزديك، براي گشودن ايتاليا ميكرد، زيرا كه در درون اين شبهجزيره پيكارهايي خانگي و دشمني ملي درگرفته بود. چون بايزيد دوم به تخت نشست، جنگ به لهستان كشيده شد و بيشتر يونان مسخر عثمانيان گشت. سلطان سليم پسر بايزيد، ارمنستان و مصر را به قلمرو عثماني افزود. پس از سليم، سليمان قانوني به خلافت رسيد و بغداد را از سوي شرق و پاره بيشتر مجارستان را در مغرب گرفت و تا دروازههاي وين راند. مجارستان سيصد سال در برابر عثمانيان پايداري كرد، ولي در 1526 م. (933 ه.) آن كشور به دست عثمانيان افتاد. نيروي دريايي سلطان سليمان الجزاير را گرفت و بر ونيزيان شكستها آورد. در بيشتر جنگهايي كه با امپراتور اتريش ميكرد با فرانسه دستيار بود. دوران سلطان سليمان كشور عثماني به منتهاي قدرت رسيد.» «266»
فتح قسطنطنيه و شكست امپراتوري روم يكي از وقايع مهم تاريخي است. تركان عثماني متعاقب اين فتح، در صدد برآمدند براي آل عثمان مسند خلافت اسلامي را دست و پا كنند. به همين مناسبت، به رقابت با دولت مصر پرداختند و بر آن شدند كه حتي الامكان حوزه نفوذ و قدرت خود را در ايران و ممالك شرقي وسعت بخشند. سلطان بايزيد، پسر سلطان محمد فاتح، با اعزام سفيران، يعقوب پادشاه آققويونلو را بر آن داشت كه يكي از كودكان دودمان خود را به نام احمد ميرزا روانه قسطنطنيه كند. همين كودك بعدها داماد سلطان بايزيد شد و به كمك عثمانيها چنانكه ديديم، به پادشاهي رسيد و همين پادشاه دستنشانده پس از احراز
______________________________
(265). ابو القاسم طاهري، تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، ص 10 (به اختصار).
(266). كليات تاريخ، پيشين، ص 886 (به اختصار).
ص: 373
مقام سلطنت، طي نامهاي به مخدوم خود چنين نوشت «... اكنون عرصه خلافت آن حضرت با الحاق اين ولايت وسعت ملك اسكندري پذيرفت ...» با اين مقدمات، سلطان بايزيد قسمت غربي ايران را بعد از فرمانروايي دامادش، احمد ميرزا، قسمتي از خاك عثماني ميشمرد. به اين ترتيب، ميبينيم كه مدتها پيش از آنكه سلسله صفويه زمام امور را در دست گيرد، سلاطين عثماني چشم طمع به خاك ايران دوخته بودند. و اگر دلاوري قزلباشها و كارداني و حسن سياست شاه عباس نبود، نواحي غربي ايران نيز به حيطه نفوذ تركان عثماني در ميآمد.
امپراتوري گوركانيان
پس از حمله تركان غزو چنگيز و تيمور به آسيا و خاورميانه قرنها در اين منطقه وسيع صداي صلح و آشتي به گوش نميرسيد و از فرهنگ و دانش و عدالت اجتماعي سخني در ميان نبود.
در سال 910 هجري (1505 ميلادي) يكي از بازماندگان تيمور لنگ به نام بابر پس از گردآوري قوا از كابل راه هندوستان پيش گرفت. در اين ايام، هندوستان كشوري آشفته و ناتوان بود. در نبردي كه بين بابر و سلطان دهلي درگرفت، فتح نصيب بابر گرديد و قواي او تا بنگال پيش رفتند و امپراتوري گوركانيان استوار گرديد. پس از مرگ بابر، اكبر و اورنگ- زيب بازماندگان او بر سراسر شبه جزيره هندوستان دست يافتند و در راه سعادت و نيكبختي مردم قدمهايي برداشتند. با اينكه حكومت گوركانيان با تاريخ ايران پيوستگي چنداني ندارد چون حكمرانان اين منطقه در اين عصر تعصب و جاهليت، علمدار صلح و دوستي و حامي علم و دانش بودند و سرزمين آنها پناهگاه آزادگان و مردم روشنبين ايران بود، ذكر شمهاي از آراء و نظريات شهرياران و صاحبنظران اين خطه خالي از فايده نخواهد بود.
به نظر ولز، شش تن از پادشاهان گوركاني هند كه تا 1707 ميلادي (1118 هجري) حكومت ميكردند، «دوراني بسيار عالي در هند پديدار كردند كه تا كنون ديگر همانندي نداشته است. اكبر شاه فرمانروايي بود همانند آسوكا «267» و يكي از بزرگترين شاهان هند به شمار است ... بايد به اكبر همان جايگاهي را داد كه به شارلماني يا به قسطنطين بزرگ ارزاني شده است. بسياري از آثار او و آباديها و سازمانها هنوز هم در هند برجاست ... همه سازمانهاي اداري بزرگ بازماندگان چنگيز خان ... بيشتر دستگاه وصول ماليات بودند، اين حكومتها به زندگي مردم كاري نداشتند ... اما اكبر، هندي نوساخت، اميران و طبقات فرمانرواي هند را دستكم با اشتراك منافع به هم پيوست ... صفت برجسته او روشنفكري او بود. بر آن شد كه براي هند همهگونه مردان كارآمدي، قطع نظر از نژاد و دين آنان، براي خدمات عمومي فراهم آورد. انديشه او همانا با شيوه فكري سياستمداران راستين سازگار بود، ميانديشيد كه امپراتوري او نه اسلامي و نه مغولي و نه راجپوتي يا آريايي يا دراويدي يا متعلق به كاست بالا يا پايين، بلكه هندي باشد.
در دوران آموزش خويش از فرصتها بهره ميگرفت و صفات خوب وفاداري و از خود- گذشتگي و نجابت بعضي از اميران هندو را در نظر ميگرفت كه به سبب آنكه پيرو آيين برهمن
______________________________
(267).Asoka
ص: 374
بودند، درباريان مسلمان او، ايشان را جهنمي و تا جاودان گرفتار شكنجه ميديدند. او دريافت كه اين كسان، و كساني كه همانند آنان ميانديشند، اكثريت رعاياي او را تشكيل ميدهند.
همچنين ميديد كه بسياري از آنان و كساني كه بسيار قابل اعتماد بودند با آنكه ميدانستند اگر به آيين دربار درآيند بهرههاي دنيوي فراوان ميبرند، همچنان به دين خويش وفادار ماندهاند. فكر وسيع او نميتوانست بپذيرد كه چون او فاتح و فرمانرواي هندوستان است، پس دين او بايد مورد پذيرش همگان باشد. خردخرد انديشهاش اينچنين داوري ميكرد كه چرا بايد پيش از آنكه خودم راهنمايي شوم، بخواهم ديگران را رهبري كنم؟
چون به دستورها و احكام دينهاي گوناگون مينگريست، ترديدش بيشتر ميشد و هرروز بيشتر بر كوتاهي فكر متعصبان در دين آگاه ميشد و روزبهروز بيشتر هواخواه مسامحه و آسانگيري در عقايد ديني ميگرديد.
دكتر اميل اشميت ميگويد كه اكبر كه پدرش فراري شده بود، و در بيابان زاده شده و با گمنامي پرورش يافته بود، از جواني مزه تلخ زندگي ناگوار را چشيده بود.
خوشبختانه بنيهاي قوي داشت و سختيهاي زندگي نيز او را چنان پروراند كه دشواريهاي فراوان را بتواند تحمل كند. ورزش را ديوانهوار دوست ميداشت ... زماني ... دويست و بيست ميل را دو روزه به تاخت پيمود. در جنگ دليري فراوان نشان ميداد ... نسبت به مغلوبان با انسانيت رفتار ميكرد، و از هرگونه بيرحمي جلوگيري ميكرد ... اكبر نسبت به معتقدات ديگران آسانگير و مسامحهكار بود و در برابر نژادها، چه هندو و چه دراويدي، تعصبي نداشت ... خواب چنداني نداشت و به تقسيم كردن دقيق وقت خويش خو گرفته بود.
پس از آنكه از كار فارغ ميشد، به علوم و هنر توجه ميكرد. شخصيتهاي نامآور ... دوستان او گشته بودند. هر پنجشنبه شب، انجمني از ايشان فراهم ميشد و به بحثهاي علمي و فلسفي ميپرداخت. نزديكترين دوستان او دو برادر بسيار پراستعداد بودند به نامهاي فيض و ابو الفضل ... فضل كه بهويژه با اكبر دوستي بيشتري داشت، سردار و سياستمدار و مدير بود، و استواري سازمان حكومتي اكبر بيشتر مرهون كوششهاي اوست.
او نيز مانند شارلماني و «تائي تسونگ» مباحثات ديني ترتيب ميداد و خود در آن شركت ميكرد ... اكبر چنين ميپنداشت كه يك ملت بزرگ به هم پيوسته را در هند تنها در سايه دين ميتوان بنياد نهاد، ولي تصور اينكه چنين پيوستگي را ميتوان با آموزشگاههاي بسيار و كتابهاي ارزان و دانشگاههاي متعدد و آوردن افكار آزاد كه امروزه بعضي از كشورها تازه بدان ميگرايند پديد آورد، در آن روزگار براي او ميسر نبود ... عامل اساسي براي سازمان- يافتن يك حكومت زنده، چنانكه امروز آشكار شده است، همانا پديد آوردن يك نظام آموزشي پسنديده است. اين را هرگز اكبر در نيافت ... آثار هنري و معماري گوركانيان هند هنوز هم فراوان بر جا مانده ... در معماري، سنگتراشي، پيكرسازي ... نشاني از چيرهدستي هنرمندان ايراني و هلني به چشم ميخورد ... اصيلترين نمونه از معماري گوركانيان هند همانا تاج محل، آرامگاهي ميباشد كه شاه جهان (1627 تا 1658 م./ 1307 تا 1069 ه.) براي همسرش ساخت.» «268»
______________________________
(268). كليات تاريخ، پيشين، ص 896 به بعد (به اختصار).
ص: 375
سلسله صفويه
گرايش مردم به خاندان صفويه
پس از حمله مغول و تيمور. بسياري از ايرانيان، كه قدرت و امكان مالي داشتند، براي رهايي از مظالم فرمانروايان، راه مهاجرت پيش گرفتند و در مناطقي كه امنيت نسبي وجود داشت، رحل اقامت افكندند؛ چنانكه در ولايت دكن واقع در سرزمين هند به قدري ايرانيان مهاجر زياد بودند كه به قول نويسنده تاريخ فرشته در برخي از بلاد، نظير احمدآباد، ... هروقت يك ايراني وارد آن بلاد ميشد، گمان ميكرد به يكي از شهرهاي ايران قدم نهاده است. غير از اين دسته، جماعتي از ايرانيان براي آنكه گليم خود را از آب بيرون كشند يا با ستمگران همداستان ميشدند و به صورت عمال ظلم و ستم در ميآمدند و يا تسليم ظلم و ستم ميگرديدند و در مقابل مظالم مهاجمان دم فروميبستند. غير از اين دو جماعت، عده كثيري از مردم براي تحصيل امنيت و رهايي از ستمگران، در جرگه اهل تصوف وارد ميشدند تا در پناه قدرت خانقاه و شيخ و مرشد خود از بيدادگري عمال مغول و تركان تيموري در امان باشند. پادشاهان و سران مغول و تركان تازهمسلمان نسبت به روحانيان و بخصوص نسبت به خاندان صفويه اظهار ارادت ميكردند و به كساني كه در حلقه ارادت اين خاندان وارد ميشدند، ظلم و بيدادگري روا نميداشتند. در نتيجه اين احوال، توجه مردم به مشايخ و پيشوايان صفويه رو به فزوني نهاد، تا جايي كه مردم گروهگروه به خانقاه آنان سر ميسپردند. نويسنده صفوة الصفا وقتي از داستان ورود شيخ صفي الدين به حدود گرمرود و ولايت اروميه سخن ميگويد، چنين مينويسد: «جمعيت به قدري در كوه و صحرا موج ميزد كه شيخ ناگزير به پشتبام خانه رفت، و گروهي از اميران و سر كردگان سپاه دولتي ميكوشيدند مردم را از هجوم مانع آيند و موفق نميشدند. عاقبت از پشتبام ريسمانهايي به دست گرفته يك سر ريسمان از طرف شيخ و جمعيت و نزديكانش، كه روي پشت بام در اطراف وي بودند، گرفته شده بود و سر ديگر ريسمانها را پايين انداخته بودند و گروه مردم آن را ميگرفتند و ريسمان به ريسمان ميبستند؛ به طوري كه هررشته از ريسمانها در دست دو سه هزار نفر بود و بدينطريق با شيخ بيعت، و توبه و تلقين دريافت ميكردند، و شيخ وقتي كلمات توبه را ميخواند جرگهجرگه از خلفاي وي مابين درياي جمعيت آن كلمات را تكرار ميكردند تا مردمان بتوانند به زبان ادا كنند ... هنگام وفات شيخ صفي الدين، اكثر مردم آذربايجان و قفقاز از معتقدان شيخ بودند، و ميتوان نسبت به اهالي ولايت اردبيل دعوي كرد كه لااقل نود درصد مردم، خود را هواخواه و جانفشان شيخ ميشمردند. بعلاوه در بغداد، سوريه، فلسطين و در تركستان شرقي نيز مابين مسلمانان، دستجاتي خود را صوفي صفوي ميدانستند و داراي خانقاه و خليفه و مسند ارشاد بودند. بعد از شيخ صفي الدين، نفوذ خانقاه وي توسعه يافت ... فراواني مهمانان و تعداد عظيم ايشان چنان بود كه هنگام ناهار و شام طبل ميكوفتند تا گروه صوفيان و چلهنشينان و مهمانان هركدام بر سر سفره معلوم و مشخص خود حضور پيدا كنند ... پس اگر ميبينيم كه شاه اسماعيل جوان سيزده ساله به آساني موفق ميشود تاج شاهنشاهي ايران را بر سر نهد، بايد متوجه اين نكته باشيم كه از دويست سال پيش، زمينه اين كار شگرف به تدريج فراهم آمده
ص: 376
بود.» «269»
ناگفته نماند، پس از آنكه شيخ صفي الدين اردبيلي به محضر شيخ زاهد گيلاني راه يافت، به حدي در نظر پير و استاد خود معزز گرديد كه شيخ زاهد با داشتن فرزندان صالح، شيخ صفي الدين را به جانشيني خود برگزيد، و اين مرد عارف و سياستمدار، چنانكه ديديم، نه تنها توجه توده مردم بلكه نظر عنايت و احترام سلاطين و امراي آن دوران را به خود جلب كرد. شيخ صفي الدين از سر عقل و كياست، به پيروان خود دستور داد كه طريقت را با احكام شريعت توأم گردانند و در حفظ ظاهر احكام شرع بكوشند تا از تكفير فقهاي ظاهربين در امان باشند. خانقاه صفويه پس از شيخ صفي الدين در دوران زندگاني فرزندش، شيخ صدر الدين- موسي، همچنان مورد توجه عامه مردم و امراي زمان بود.
نفوذ معنوي خاندان صفوي
از فرماني كه احمد جلاير به شيخ صدر الدين موسي (704 تا 894 ه.) پسر شيخ صفي الدين اردبيلي، جد سلاطين صفوي، نوشته است ميتوان به نفوذ معنوي اين خاندان پي برد.
اينك جملهاي چند از فرمان مزبور را كه در ذي قعده 773 ه. از تبريز به عنوان حكام و نواب و متصرفان و بيتكچيان (دبيران و مستوفيان) اردبيل صادر شده، در اينجا نقل ميكنيم: «حكام و نواب و متصرفان و بيتكچيان و ... اردبيل و توابع و نواحي آن بدانند كه همواره اعتقاد و تعلق خاطر درباره خاندان و مريدان شيخ الاسلام ... درجه كمال دارد. در اين وقت برحسب التماس خاطر مبارك شيخ الاسلام اعظم مشار اليه اين حكم يرليغ (حكم و فرمان) نفاذ يافت تا به همه انواع در ترفيه خاطر مبارك او و مريدان او كوشند ... چون متوجهات (ماليات) املاك و اوقاف زاويه متبركه ايشان به موجب نامه ديواني بعضي به مسلمي (معافي) قديم مقرر است و بعضي از متوجهات كه آن به نام ملازمان حواله رفته حكم يرليغ نفاذ يافته كه جماعت براتداران وجه خود به موجب برات ديواني با فرع از مريدان مشار اليه نستانند و به مواضع نروند و مطالبتي ننمايند تا زحمت رعاياي ايشان نباشد ... اگر خصومتي و يا قضيه عرفي واقع شود، رجوع آن به مريدان ايشان كنند ... مداخلت نفرمايند ... به علت فواحش و خماره پيرامون نگردند. امراء و آينده و رونده به خانههاي ايشان و مريدان ايشان نزول نكنند، هيچ آفريدهاي به هيچ نوع پيرامون غلات ايشان نگردد و چهارپاي ايشان به اولاغ (اسب چاپار) نگيرد- احمد بدار السلطنه تبريز.» «270» اين فرمان كمابيش نفوذ معنوي خاندان صفوي را نشان ميدهد.
پس از آنكه صدر الدين موسي درگذشت، پيشوايي صوفيان به فرزندش خواجه علي رسيد.
اين مرد همان كسي است كه امير تيمور گوركان به خدمت وي رسيده و از وي همت طلبيده و شيخ خواجه علي به دست خود شمشيري به كمر امير تيمور بسته است. بعد از وفات شيخ، خواجه علي، شيخ ابراهيم به اردبيل آمد، و در عصر او خانقاه اردبيل بار ديگر رونقي بسزا
______________________________
(269). رحيمزاده صفوي، زندگي شاه اسماعيل، ص 68 (به اختصار).
(270). مجله يادگار، سال اول، شماره چهارم، ص 27 به بعد.
ص: 377
يافت و فعاليت تبليغاتي خلفا و داعيان صوفيه فزوني گرفت.
چون شيخ ابراهيم درگذشت، فرزند او سلطان جنيد بر مسند ارشاد نشست. در عصر او اقبال و توجه مردم به خانقاه شيخ افزايش يافت تا جايي كه ميرزا جهانشاه قراقويونلو بر سلطنت خويش بيمناك شد و گاه با كنايه و زماني با صراحت، از شيخ ميخواست كه از كشور او رخت بربندد و مدتي به سير و سياحت پردازد. شيخ سرانجام تقاضاي او را پذيرفت و با ياران خود به جانب دياربكر روان شد. امير حسن بيگ آققويونلو مقدم شيخ را گرامي داشت و همشيره خود خديجه بيگم را به عقد ازدواج سلطان جنيد درآورد. پس از چندي جنيد بار ديگر راه اردبيل پيش گرفت. اين سفر بيش از پيش سوء ظن جهانشاه را برانگيخت و درصدد برآمد به هروسيله ممكن باشد به مبارزه با شيخ برخيزد. بالاخره شيخ ناگزير به قصد جهاد به جانب قفقاز رفت. در اين موقع جهانشاه ضمن نامهاي از سلطان خليل شيروان شاه خواست كه به جنگ شيخ اقدام كند، در جريان اين نبرد سلطان جنيد با دلاوريهايي كه از خود بروز داد، در حدود سال 860 ه. كشته شد. پس از سلطان جنيد، سلطان حيدر (كه مادرش خديجه بيگم همشيره امير حسن آققويونلو بود) با اينكه كودك بود مورد مهر و محبت امير- حسن و مريدان پدر قرار گرفت. چون به حد رشد رسيد، دختر امير حسن را به زني گرفت و بنيان دوستي شيخ با امير حسن بيش از پيش استحكام پذيرفت. ولي پس از مرگ حسن، بين فرزندان او و شيخ در نتيجه سعايت دشمنان، آثار نقار و دشمني پديدار شد و سرانجام شيخ مانند جد خود، براي جهاد با كفار چركسي راه داغستان پيش گرفت. در اين نبرد به قول يكي از رهبانان، مسلمانان متعصب فرياد ميزدند «مرگ بر عيسويان ... اين گروه هرزهگوي رو به سوي درياي باكو نهادند و متوجه شماخي و دربند شدند. بعضي از اين گروه مسلح بودند و پارهاي اسلحه نداشتند. هرجا كه راه يافتند بيآنكه اعتنايي به زن يا مرد يا كودك و خرد و كلان داشته باشند، همه را از دم تيغ گذرانيدند.» «271» در دومين جهاد حيدر با چركسيها باز غنايم زيادي نصيب او و همرزمانش شد و شماخي دستخوش چپاول و آتش شد. شيخ حيدر سرانجام، در اثر تندرويهايي كه كرد، مورد سوء ظن تركان آققويونلو (سفيد گوسفندان) قرار گرفت و در نبردي كه بين آنان درگرفت جان سپرد. سلطان حيدر سه پسر به نام علي و ابراهيم و اسماعيل داشت.
سرانجام، چنانكه خواهيم ديد، شاه اسماعيل به تأسيس سلسله صفويه توفيق يافت.
مباني طبقاتي و عقيدتي صفويه
«چنانكه ميدانيم، تأسيس دولت صفويان با نهضت به اصطلاح قزلباش كه در رأس آنان خاندان فئودالي صفويه قرار داشت، مربوط بود. در ميان مريدان اين فرقه، عده كثيري از اخوان آهي، كه با اصناف پيشهوران مربوط بودند، وجود داشتند ولي پس از 20 تا 30 سال عناصري كه به فئودالها بستگي داشتند در اين فرقه تفوق به دست آوردند و از ميان مريدان اين فرقه نمايندگان سران فئودال سر درآوردند؛ مثلا رشيد الدين فضل اللّه وزير (مورخ مشهور) و فرزند او غياث الدين محمد رشيدي وزير، و شخص ايلخان از مريدان بودند. شيخ صفي الدين كه در آغاز فقط
______________________________
(271). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، پيشين، ص 110.
ص: 378
يك جفت گاو زمين داشت (يك جفت گاو برابر است با 6 تا 7 هكتار) در آخر عمر مالك نسبتا بزرگي شده بود و بيش از بيست دهكده داشت.
طبق جديدترين تحقيقاتي كه به عمل آمده است، شيخ صفي الدين سني بوده و خود را از اخلاف علي بن ابيطالب، خليفه چهارم نيز نميشمرد. ظاهرا شيخ صدر الدين فرزند و جانشين شيخ صفي الدين كه ميخواست نفوذ خويش را بر تودههاي مردم حفظ كند، به فرقه ميانهرو شيعه، يعني اماميه (دوازدهامامي) پيوست. مذهب شيعه در قرنهاي هشتم و نهم هجري، ميان روستاييان و بينوايان شهري رواج داشت. علي الظاهر در همان اوقات اين افسانه، كه پشت بيست و يكم صفي الدين به امام موسي كاظم ... ميرسد، پديد آمد. اين افسانه را بعدها صفويان براي توجيه دعاوي سياسي خويش مورد استفاده قرار دادند.
نخستين شيوخ صفوي در اردبيل ميزيستند. زبان مادري ايشان آذربايجاني بود، نفوذ ايشان عظيم و مريدانشان نه فقط در آذربايجان بلكه در مغرب ايران و اصفهان و شيراز و نقاط ديگر و بويژه در روم (آسياي صغير) فراوان بودند.
شيخ ابراهيم شيخ شاه (1427 تا 1447 م./ 831 تا 851 ه.) سومين جانشين شيخ صفي الدين، صاحب و امير فئودال اردبيل و حومه بود. در قرن پانزدهم ميلادي (قرن 9 هجري) تكيهگاه عمده صفويه، قبايل چادرنشين ترك بودند كه به زبان آذربايجاني سخن ميگفتند. منشأ اين قبايل متفاوت بود؛ بخش اعظم ايشان از آسياي صغير به آذربايجان و ايران كوچ كرده بودند، زيرا با سلاطين عثماني و سياست مركزيتطلبي آنان دشمني ميورزيدند.
در آغاز تعداد اين قبايل هفت بود: شاملو، روملو، اوستاجلو، تكهلو، افشار، قاجار، ذو القدر.
از اين هفت قبيله فقط دو قبيله شاملو و روملو كاملا از صفويان اطاعت ميكردند.
اين قبايل بعدها (در نيمه دوم قرن نهم ه.) به نام مشترك قزلباش (به زبان آذربايجاني يعني سرخسر) خوانده شدند. اين جنگجويان چادرنشين به نشان امتياز، عمامهاي كه 12 خط ارغواني داشت به افتخار دوازده امام شيعه بر سر مينهادند. قزلباشان ريش ميتراشيدند و سبيلهاي دراز ميگذاشتند و كاكلي بر سر تراشيده خود جا ميگذاشتند. اينان از شيعيان متعصب و جنگجو بودند ... قزلباشان شيخ صفوي را رئيس روحاني خويش ميشمردند و خود را مريدان و درويشان و صوفيان ميخواندند و در عين حال دستنشانده و تابع او بودند و سپاهيان فئودالي او را تشكيل ميدادند ... از ثلث دوم قرن 15 ميلادي، شيخ صفوي به بهانه جهاد هر سال به كشورهاي غيرمسلمان از قبيل داغستان و كشور چركسان و گرجستان و سلطنت يوناني طرابوزان حمله ميكردند. اين تهاجمات كه زير لفافه دين صورت ميگرفت، جز حملاتي كه غنايم گرانبها نصيب جنگجويان چادرنشين ميكرد، چيز ديگري نبود؛ بويژه اسبان و دامها و اسيران فراوان از زن و مرد به دست جنگجويان مزبور ميافتاد. اينان اسيران را بنده خويش ساخته و به گواهي «كاترينو زنو» سفير ونيز، بخشي از آنان را در بازار برده- فروشان اردبيل، به معرض فروش ميگذاردند ... صفويه ميكوشيدند از حسن توجه تودههاي مردم آذربايجان و ايران و آسياي صغير يعني پيشهوران و روستاييان و فقيرترين قشر چادرنشينان به مذهب شيعه، استفاده كنند و در دادن نويدهاي عوامفريبانه بدانان به هيچوجه امساك
ص: 379
نميكردند. چنانكه ديديم، قزلباشان دائما به گرجستان و داغستان و خاك چركس حمله ميكردند ... بالنتيجه شيخ جنيد و شيخ حيدر صفوي در نبرد با شروانشاهيان كه از ياري سلاطين آققويونلو برخوردار بودند، كشته شدند.» «272»
شيخ حيدر نخستين كسي است كه پيروان خود را با كلاه سرخ مشخص نمود و براي اجراي نقشههاي خود روشي كمابيش فاشيستي پيش گرفت.
اگر گفته سني متعصبي را درباره شيخ حيدر بپذيريم، هرگاه وي در اردبيل با مخالفت كسي روبرو ميشد، به فرمان وي، مريدانش سگي را به نفت و گوگرد آغشته ساخته و آتش زده از پنجره به درون خانه مخالف ميافكندند. شيخ حيدر نخستين پيشواي صوفيان است كه صفوف سرخ كلاهان را به شمشير و نيزه و زوبين و گرز و سپر مجهز ساخته است و حتي براي آشنا ساختن پيروان خويش به رموز اسلحهسازي، مدتها در خانقاه خويش، در شهر اردبيل آستين بالا زده به ساختن نيزه و زوبين و شمشير سرگرم بوده است. «273»
شاه اسماعيل اول (905 تا 930 ه.)
از پسران سلطان حيدر، علي به قتل رسيد و ابراهيم فوت نمود، ولي اسماعيل پس از كسب فتوحات نظامي در سال 905 ه. مؤسس سلسله صفوي گرديد.
اسماعيل از سيزده سالگي (سال 905 ه.) با هفت تن از همراهان خود، راه اردبيل پيش گرفت و هرچه به اين شهر نزديك ميشد، بر عدد سپاهيان و همراهانش ميافزوده؛ به طوري كه در طارم، شمار لشكريانش به 1500 رسيد. اين مريدان اسماعيل را مرشد كامل ميخواندند و اوامر و تعليمات او را به جان ميپذيرفتند. پس از آنكه حيطه فرمانروايي او به سرزمين شروان و بندر باكو و قسمتي از ارمنستان بسط يافت و آذربايجان را به تصرف درآورد، در تبريز به تخت سلطنت نشست و مذهب شيعه را يگانه مذهب رسمي ايران شمرد.
امر كرد كه خطيبان شهادت خاص شيعه، يعني اشهد ان عليا ولي اللّه و حي علي خير العمل را در اذان و اقامه وارد كنند، در صورتيكه اكثريت مردم ايران سنيمذهب و از اصول مذهب شيعه بيخبر بودند. اين اقدام شاه اسماعيل تمام مردم، حتي برخي از علماي شيعه تبريز را نگران ساخت؛ چنانكه يك شب پيش از تاجگذاري شاه، نزد وي رفتند و گفتند: قربانت شويم دويست سيصد هزار خلق كه در تبريز است، چهار دانگ آن همه سنياند و از زمان حضرات تا حال اين خطبه را كسي در تبريز برملا نخوانده و ميترسيم مردم بگويند كه پادشاه شيعه نميخواهيم و نعوذ باللّه اگر رعيت برگردند چه تدارك در اين باب توان كرد، پادشاه فرمودند كه مرا به اين كار بازداشتهاند و خداي عالم و حضرات ائمه معصومين همراه منند و من از هيچكس باك ندارم. بتوفيق اللّه تعالي، اگر رعيت حرفي بگويد،
______________________________
(272). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 500 به بعد (به اختصار).
(273). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، پيشين، ص 110.
ص: 380
شمشير ميكشم و يك كس زنده نميگذارم. «274»
به طوري كه از تاريخ جهانآرا برميآيد، كلمه طيبه اشهد ان عليا ولي اللّه و حي علي خير العمل را عليرغم سنيان داخل اذان كردند و لعن و طعن اعداء دين، خلفاي ثلاث، معمول شد. اهل تشيع از سرزمين آسياي صغير آهنگ ايران كردند و شاه اسمعيل با فرستادن مأموران و مبلغاني به آن سرزمين، آتش اختلاف شيعه و سني را دامن ميزد تا جايي كه سلطان سليم خان اول قبل از لشكركشي به ايران، فرمان داد پيروان مذهب تشيع را،
از هفتساله تا هفتاد ساله يا بكشند يا به زندان اندازند. چنانكه مورخان زمان نوشتهاند، چهل هزار تن از شيعيان به فرمان او كشته شدند و پيشاني باقي را با آهن گداخته داغ كردند تا شناخته شوند، و آنان را به متصرفات اروپايي عثماني كوچ دادند تا ديگر كسي از پيروان مذهب شيعه با سرداران قزلباش همدستي نكند. «275»
شاه اسماعيل پس از آنكه الوند آققويونلو را منهزم ساخت و آذربايجان را گرفت، خود را شاهنشاه ايران خواند. سپس به فتوحات خود ادامه داد و سلطان مراد آققويونلو را در نزديكي همدان كشت و با فتح بغداد و موصل و دياربكر به حكومت تركان پايان بخشيد.
شدت عمل شاه اسماعيل
شاه اسماعيل، براي آنكه بنيان حكومت خود را استوار كند، به شدت عمل و سختگيري توسل جست، چنانكه في المثل ضمن جنگ با سلطان مراد پسر سلطان يعقوب تركمان هشت هزار تن را يكجا نابود ميكند، و چون با حسن كيا حاكم فيروزكوه (909 ه.) به جنگ پرداخت و آنان در قلعه حبله رود متحصن شدند، آب بر ايشان بست تا تسليم گشتند و «بر احدي ابقا نكردند ... و حسب الامر تمام اهل قلعه به وادي عدم روي نهادند و در آتش قهر قهرمانان دهر، ماده و نر و خشك و تر و نادان و دانا و پير و برنا بسوختند.» «276» از كارهاي شاه اسماعيل سوختن دشمنان است؛ كاري كه ساختن كله منار او را در مرو «277» و نبش قبور ملوك را در شيروان و باكو، و سوختن استخوانهاي آنان را در آتش انتقام، به عهده فراموشي ميسپارد.
حسن كيا را چند ماه در قفس آهنين «بومآسا نگاهداشت تا به علت اعراض نفساني و ديگر اسباب، مرغ روحش قفس قالب را شكسته به عالم آخرت پيوست.» «278»
شاه اسماعيل با همين قفس به يزد رفت و «محمد كره» را كه طغيان كرده بود، محاصره كرد. «محمد كره بر برجي كه نقارخانه گفته ميشد، پناه برد. فرمان لازم الاتباع شرف نفاذ يافت كه در پاي آن برجي كه مقر كرده بود، هيمه بسيار جمع سازند و آن را بر زير هم چيده آتش انتقام برافروزند ... غازيان عظام نردبان بر ديوار نهاده و او را با دو سه مفلوكي ديگر كه
______________________________
(274). ادوارد براون، تاريخ ادبيات ايران از صفويه تا مشروطيت، ترجمه غلامرضا رشيد ياسمي، ص 42.
(275). نصر اللّه فلسفي، زندگاني شاه عباس اول، ج 1، ص 167.
(276). روضة الصفا، پيشين، ج 8 ص 16.
(277). نگاه كنيد به: حبيب السير، پيشين، ج 4، ص 513.
(278). روضة الصفا، ج 8، ص 16.
ص: 381
آنجا بودند پايين آوردند ... شاه دينپناه فرمود تا كره را مانند حسن كيا در قفس آهنين به بدترين حالي محبوس ساختند ... در روزي كه نايره غضب شاهي اشتعال يافته بود، در ميدان بلده اصفهان هيمه فراوان جمع گردانيدند و آتش در آن زده، محمد كره را با جمعي از نوكرانش با جسد حسن كيا و جمعي ديگر از سالكان طريق عصيان، در دنيا به عقاب اليم و عذاب نار جحيم رسانيدند ... و احتراق جسد حسن كيا و محمد كره و متابعانش در حضور ايلچي روم به وقوع انجاميد. و خاكسترش را به باد دادند.» «279» «... مسافرت طبس او هم خيلي ساده نبود.
قريب يك هفته در آنجا اقامت فرمودند و هفت هزار كس در آن حدود به قتل آمده بود و آوازه ايشان در تمام خراسان شايع گشت.» (لب التواريخ، ص 246) «280»
تعصب جنونآميز وي به حدي بود كه چون به شروان شاهان مسلط شد، به سپاهيان خود گفت: «چون مردم شروان دشمن خاندان رسالتند، اموال آنها نجس است. بايد تمامي اموال آنها را كه به غارت گرفتهايد در آب رودخانه اندازيد. تمام لشكريان اطاعت فرمايش مرشد كامل خود را كرده تمامت اموال را در آب انداختند؛ حتي شتر و اسب و استر را» (فارسنامه ناصري، ص 90). امراي قزلباش هرجا قدم ميگذاشتند، از ظلم و ستمگري فروگذار نميكردند، چنانكه در سيستان، پس از تسلط سران قزلباش املاك مردم به تصرف آنان درآمد و اوباش بر جان و مال مردم مسلط شدند. نويسنده احياء الملوك مينويسد: «هر ده نفر و بيست نفر از گرگان و شبگردان سيستان، مثل مؤمن مرواريد و حسن كوهي، و فوجي ديگر از زرهي و سيستاني به شهر آمدند و هركس را ميخواستند تاراج مي- كردند و ميرفتند ... هر صبح نفير ناله و افغان از خانهاي بلند ميشد و هر شام غبار تردد شبگردان از كوچه به كره اثير ميرسيد.» «281»
مظالم شاه اسماعيل
در سفرنامههاي ونيزيان در ايران ميخوانيم كه «شاه اسماعيل پس از شكست سپاهيان الوند، رو به تبريز نهاد. با آنكه تبريزيان هيچ مقاومتي نكردند، بسياري از مردم شهر را قتل عام كرد، حتي سربازانش زنان آبستن را، با جنينهايي كه در شكم داشتند، كشتند. گور سلطان يعقوب و بسياري از اميراني را كه در نبرد دربند شركت جسته بودند، نبش كردند و استخوانهايشان را سوختند. سيصد تن از زنان روسپي را به صف درآوردند و هريك را دو نيمه كردند. سپس هشتصد تن از بلازي؟ را كه در دستگاه الوند پرورش يافته بودند، سر بريدند. حتي همه سگان تبريز را كشتار كردند و مرتكب بسياري فجايع ديگر شدند. سپس اسماعيل مادر خود را فراخواند كه از جهتي با سلطان- يعقوب خويشاوندي داشت ... چون معلوم شد كه به عقد يكي از اميران حاضر در نبرد دربند درآمده بوده است، پس از طعن و لعن وي فرمان داد تا او را در برابرش سر بريدند. گمان نميكنم از زمان «نرون» تا كنون چنين ستمكاره خونآشامي به جهان آمده باشد.» «282»
______________________________
(279). همان، ص 17.
(280). باستاني پاريزي، سياست و اقتصاد عصر صفوي، ص 22 به بعد (به اختصار).
(281). ملكشاه حسين، احياء الملوك، ص 198 به بعد.
(282). لرد استانلي، سفرنامههاي ونيزيان در ايران، ترجمه منوچهر اميري، ص 408 به بعد، و ص 251.
ص: 382
كسروي مينويسد:
در تاريخهاي صفوي هميشه پرده بر روي خونخواريها و زشتكاريهاي شاه اسماعيل كشيدهاند، و اين است كه او از پادشاهان نيكوكار شمرده ميشود، در حالي كه كارهاي زشت بسيار كرده و اگر در تاريخ جستجو شود، تاخت و تازهاي ازبكان در خراسان و ويرانكاريهاي عثماني در آذربايجان، بيشتر ميوه كارهاي ناستوده اين شاه بود، ولي اين كار او كه مشعشعيان را برانداخت كار بسيار نيكي بود (مشعشعيان از سال 845 تا سال 914 ه. با خودسري و استقلال در خوزستان فرمانروايي داشتند). «283»
لرد استانلي آف الدرلي «284» در مقدمهاي كه بر كتاب سفرنامههاي ونيزيان در ايران نوشته، در مورد شاه اسماعيل چنين داوري ميكند:
او ايران پرهرج و مرج را وحدت بخشيد و مليت ايرانيان را احيا كرد و بر وسعت دامنه اختلافي كه ميان ايران و ديگر كشورهاي اسلامي وجود داشت، به مراتب افزود؛ اختلاف و تفرقهاي كه به غلط مذهبيش خواندهاند و حال آنكه اساسا ماهيتش ملي و سياسي بود؛ و به صورتي كه شاه اسماعيل احياء و تشديد كرد، كاملا ملي بوده است. احساساتي كه ايرانيان صدر اسلام را برانگيخت و بر آن داشت كه در صدد رد و انكار خليفه اول و دوم و سوم برآيند، همان احساسات ملي بود كه محرك آنان در طرد و دفع تازيان و برتر شمردن اصل وراثت در امامت بر اصل انتخاب در خلافت بود. شاه اسماعيل از اين احساسات ملي و سنتهاي پادشاهي بهرهجويي كرد و اگر جز اين ميكرد، ايران در معرض تاخت و تاز طوايف ترك درآمده، ضميمه امپراتوري عثماني ميشد. شاه اسماعيل چنان در كار خود كامياب شد كه نادر شاه نتوانست رشتهاش را پنبه كند. «285»
همانطور كه سلطان سليم خان در خاك عثماني با اهل تشيع به سختي و بيرحمي فراوان رفتار ميكرد، شاه اسماعيل نيز در ايران به كساني كه با مذهب جديد روي موافق نشان نميدادند با سرسختي مبارزه ميكرد.
از خلال نوشتههاي فرستادگان جمهوري ونيز، بويژه سوداگر گمنام ونيزي، كه بيش از هشت سال شاهد ترقي روزافزون سلطنت شاه اسماعيل بوده است، به خوبي هويداست كه مخالفت و ايستادگي مردم تبريز در برابر خواستههاي پادشاه جوان صفوي، بسيار شديد بود، خشونت شگفتانگيز اسماعيل و رفتار وحشيانهاش با علماي دين و ناموران تبريز هنگام ورود مجددش به آن شهر، نموداري از مقاومت دليرانهاي است كه در غيبت پادشاه جوان تقريبا تمامي آثار كيش جديد رسمي را
______________________________
(283). احمد كسروي، تاريخ پانصد ساله خوزستان، ص 57.
(284).Lord Stanley of Alderly
(285). سفرنامههاي ونيزيان در ايران، پيشين، (مقدمه)، ص 15.
ص: 383
زدوده بود. كاترينو زينو و سوداگر ونيزي هردو مينويسند كه اسماعيل پس از گرفتن تبريز دستور داد تا استخوانهاي كساني را كه مسؤول كشته شدن شيخ- حيدر بودند از گور بيرون كشيده در ملاء عام در كنار سرهاي بريده گروهي از دزدان و روسپيان بسوزانند. بيگفتگو نبش قبر و سوزاندن استخوانهاي يعقوب پادشاه، كه در باغ قيصريه تبريز به خاك سپرده شده بود، خشم و نفرت بسياري از تبريزيان را بپرانگيخت، اما هرقدر بر مقاومت و دشمني مردم افزوده ميشد طبعا به همان اندازه، خشونت پادشاه جوان و بيباك صفوي افزايش مييافت. به گفته سوداگر ونيزي نمونهاي از رفتار ناهنجار اسماعيل جدا كردن دوازده تن از زيباترين جوانان خانوادههاي اعيان شهر و انتقال آنان به اقامتگاهش در كاخ هشتبهشت بود. به گفته انجللو اينگونه كارهاي خشونتآميز چنان ترس در دلها انداخت كه همه مردم از جانشان بيمناك گرديدند و در تمامي تبريز كسي نبود كه جرأت دست- بردن به سلاح داشته باشد. سرانجام پس از آنكه بيست هزار نفر در اين شورش كشته شده بود، همه جا در تبريز ساكنان شهر تافته سرخرنگي را كه شعار اسماعيل بود بر تن آراستند و مردم از اطراف و اكناف سر فرمانبرداري در برابرش فرود آوردند. «286»
براي صوفي يا سرخ كلاه پيوستن به اسماعيل متضمن پاداش مادي فراوان بود، زيرا همه ميدانستند كه اسماعيل هرچه به دست ميآورد با گشادهدستي بيمانندي ميان سربازانش تقسيم ميكند و پشيزي از غنيمتها را براي خودش نگاه نميدارد ... سوداگر گمنام ونيزي از انضباط و عشق جنونآميز پيروان شاه اسماعيل سخت در شگفت شده و مينويسد:
«اين صوفي را رعايايش چنان ستايش ميكنند كه پنداري خدا بر روي زمين است. بسياري از سپاهيانش بدون زره وارد معركه كارزار ميشوند ... در سراسر ايران نام خدا فراموش شده و همه جا نام اسماعيل بر زبانها جاري است.» «287»
در سال 915 ه. شاه اسماعيل براي مبارزه با شيبك خان يا محمد خان شيباني عازم خراسان شد و در جنگ سختي كه بين طرفين درگرفت، شيبك خان كشته شد و با تصرف بلخ و هرات، حدود ايران تا رود جيحون بسط يافت.
عبد الحسين نوايي مينويسد: رفتاري كه با كشته محمد خان شيباني شده يكي از زشتترين وقايعي است كه تاريخ زندگي سلاطين مستبد و متعصب، شرح آن را ثبت كرده و خلاصه آن به نقل از تاريخ عالمآرا اين است: «هر عضوي از اعضاي او را به ولايتي فرستادند، سر او را پوستكنده و پر كاه كرده به سلطان بايزيد بن سلطان محمد غازي پادشاه روم فرستادند، و كاسه سر او را به طلا گرفته به قول مؤلف احسن التواريخ قدح مثال، در بزم حريفان باده نشاط، در گردش بود ... دست او را (يعني شيبك خان را) بريده به يكي از يساولان بهرام صولت داده
______________________________
(286). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، ص 152.
(287). همان، ص 155.
ص: 384
فرستادند كه به مازندران برده در دامان آقا رستم اندازد و بگويد كه دست تو به دامن او نرسيده اما حال او دست به دامان تو زده. آن يساول در وقتي كه آقا رستم با سرداران طبرستان مجلس عالي داشت به انجمن درآمد، بيخوف و هراس به خدمت مرجوعه قيام نمود، في الفور بازگشت.
هيچ آفريده را مجال دم زدن نشد آقا رستم از خوف آن پيغام سراسر تهديد، زهرهاش آب شده دلش از واهمه و بيم قصور يافت، روزبروز ضعف بر بدنش مستولي گشته به عالم عقبي شتافت.» «288»
پس از اينكه اين فتح ميسر شد و شاه از سر كشتگان منارهها ساخت و غنايم جنگ را به لشكريان تقسيم نمود، خبر اين فتح را به اطراف فرستاد و ملوك و سلاطين را فتحنامهها نوشت.
بعضي جنبش قزلباشها را در عهد صفويه جنبشي ملي ميخوانند در حالي كه با توجه به مفهوم مليت و ناسيوناليسم در عصر جديد، اين قبيل جنبشها و حكومتها را كه بيشتر رنگ مذهبي و قبيلهاي دارند، نميتوان جنبش ملي يا دولت ملي به شمار آورد. به قول استاد مينوي به اين قبيل نهضتها،
عنوان جنبش ملي دادن به گمان من سهلانگاري است در اصطلاح، و مرتكب شدن غلط تاريخي است. نه تنها تا عهد فردوسي، حتي تا نزديك به عصر ما، مفهوم مليت به اين معني كه ما امروز از آن ميفهميم (ناسيوناليسم) وجود نداشت، تعصب عرقي، نژادي و شعوبي و قبايلي بود؛ وانگهي سركردهاي، جماعتي را گرد خود جمع ميكرد كه از براي رياست و فرمانروايي او با ديگران جنگ و پيكار كنند. لزومي نداشت كه كليه سپاهيان او از قوم و نژاد خود او و از امت واحدي باشند. جنگجويان براي پول و مال بيشتر پيكار ميكردند تا از براي تعصب قومي. «289»
تشكيل دولت گوركاني هند
در آغاز حكومت صفويه، چنانكه قبلا گفتيم، يكي از نوادههاي امير- تيمور معروف به بابر بر سمرقند دست يافت و پس از چندبار فتح و شكست، در سال 909 كابل را تسخير كرد و بعد روي به هندوستان نهاد و با كسب پيروزي، سلسله سلاطين مغول يا دولت گوركاني هند را تشكيل داد.
شاه اسماعيل در زمان جنگ با شيبك خان خواهر بابر را، كه در شمار اسرا بود، با احترام پيش برادر فرستاد و مقدمات دوستي دو دولت جوان فراهم گرديد.
در سال 920 هجري، سلطان سليم اول، پادشاه عثماني، سياستي توسعهطلبانه در پيش گرفت. در سراسر قرن پانزدهم ميلادي (نهم هجري) اين دولت با كشورهاي بالكان و ايران در جنگ بود. سلطان سليم در لشكركشي به ايران از تعصبات مذهبي تركها استفاده كرد و به عنوان دفاع از مذهب تسنن در مقابل شيعيان (بددين) نخست چهل هزار شيعيان آسياي صغير را از ميان برد و چون از پشت جبهه مطمئن گرديد، عليه شاه اسماعيل وارد جنگ
______________________________
(288). اسكندر بيگ منشي، عالمآراي عباسي، ص 29 (به نقل از مجله يادگار، سال دوم، ص 30)
(289). مجتبي مينوي، فردوسي و شعر او، ص 32.
ص: 385
گرديد. در اين جنگ، تركان كه به سلاحهاي جديد و تعداد كثيري توپ مجهز بودند در ناحيه چالدران به قزلباشان شكستي سخت وارد كردند و تبريز به دست آنان افتاد؛ ولي سلطان سليم به سبب شورش ينيچريها كه متمايل به مذهب تشيع بودند، راه عثماني پيش گرفت و بار ديگر آذربايجان و عراق عرب به دست ايرانيان افتاد.
براي آنكه خوانندگان بهتر به اوضاع سياسي آن ايام واقف گردند و از جنگهاي مذهبي آن دوران آگاهي يابند، به نقل قسمتي از نامههاي سلطان سليم به شاه اسماعيل و عبيد خان ازبك مبادرت ميكنيم:
نامههاي سياسي بين شاه اسماعيل و سلطان سليم
«پس از آنكه پيروان مذهب تشيع در ايران پيروزيهايي كسب كردند، سلطان سليم كه پادشاهي متعصب و خونريز بود، از سر كينه جويي و عناد نامهاي تهمتآميز به شاه اسماعيل نوشت و ضمن آن گفت:
«... امارت بلاد شرق را متصدي گشتي و از كنج مذلت فرمانبري به صفه با حشمت فرمانفرمايي قدم نهادي، ابواب ظلم و بيداد را بر روي مسلمانان باز كرده زندقه و الحاد را با يكديگر ازدواج و امتزاج دادي و اشاعت فتنه و فساد را شعار و دثار خودساخته علمهاي ستمكاري برافراشتي، مقابح افعال و مساوي احوالت چون اباحت فروج محرمه و اراقت دماء مكرمه و تخريب مساجد و منابر و احراق مراقد و اهانت علما و سادات و القاء مصاحف كريمه در قازورات و سب شيخين كريمين، رضي اللّه عنهما، همه به حد تواتر پيوست، ائمه دين ... كفر و ارتداد ترا ... فتوي دادند. بناء علي ذلك ما نيز ... به جاي حرير و پرنيان، زره و خفتان پوشيديم ... به آن نيت كه ... به سرپنجه قوت، دست و بازوي ستمكاريت بركنيم ... و از آتش كه در خانمانها زدهاي، دود از دودمانت برآريم ...»
در نامه ديگري كه سلطان سليم به عبيد خان ازبك نوشت، او را به جنگ شاه اسماعيل تشويق كرد و بار ديگر از ايراد اتهامات ناروا خودداري نكرد. در اين نامه مفصل چنين عباراتي به چشم ميخورد: «... مدتي است كه اهالي بلاد شرق از دست صوفي بچه لئيم ناپاك ... به جان آمده با طايفه گمراه ... دود از خانمانها برآورده ... بعد از استخاره ملك متعال ...
با لشكري انبوه و گروهي پرشكوه ... بر سر آن سرلشكر جنود شياطين و پيشواي عنود ملاعين و قافلهسالار كبر و كين و سه نفر راهزنان دنيا و دين، مركوز قلب منشرح الصدر است ...» سپس عبيد خان را به خونخواهي پدر ترغيب ميكند و از اينكه خون چنين سلطان دادگستري! به زمين ريخته شده اظهار تأسف مينمايد و ميگويد: «خون چنين پادشاه خردمند دانش پسند و عدلپرور دادگستر هدر گشتن، به فتواي: «كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِصاصُ فِي الْقَتْلي»، در هيچ مذهب روا نيست ...» چنانكه ميدانيم عبيد خان با سپاهيان شاه اسماعيل و بابر شاه در حوالي سمرقند مصاف داد. در اين پيكار سردار معروف ايراني، امير احمد اصفهاني، ملقب به نجم ثاني كشته شد، و ازبكان به خراسان تاختند و به قتل و غارت بسيار پرداختند. عبيد خان در نامهاي كه پس از كسب پيروزي به سلطان سليم نوشته است ميگويد: «... گروهي كه از قلت به كثرت رسيده و هريك در ديوانگي شهره عالم شده و دائما به خونفشاني و خون آشامي اوقات گذرانيده «يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولئِكَ هُمُ الْخاسِرُونَ» شاهد حال هريك افتاده، شرمي از خدا و بيمي از شاه
ص: 386
و گدا نكرده و به تمرد و تفرعن به توابع خويشتن دعواي «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلي» نموده و آن مستحقان جهنم نيز كلمات ابليسهاش پذيرفته زبان اهل عالم در حق ايشان بدين نمط ناطق بود؛ بيت:
ترسيم از خداي و نترسيم از كسيترسيم از كسي كه نميترسد از خداي» ظاهرا قبل از جنگ چالدران، سلطان سليم نامهاي به سراج الدين محمد بيگ آققويونلو مينويسد و او را به جنگ با شاه اسماعيل ترغيب ميكند، ولي وي كه در خود جرأت چنين كاري را نميديد، با بيم و هراس سر نامه را ميگشايد. «در گوشه تنهايي با كمال مبتلايي آهستهآهسته گشاده نهانينهاني خوانده هر سطري را كه با شوق و نشاط مطالعه كرده مضمون جواهر مكنونش را معلوم مينمودم، شروع به سطر ديگر كرده پيشينه را به آب ديده ميشستم و با خويشتن همواره چنين ميگفتم، مصرع:
ترسم كه سرم در سر اين نامه رود
.»
ديگر از نامههاي تاريخي اين دوران، نامهاي است كه سلطان سليم به شاه اسماعيل نوشته و به وي اتمام حجت كرده است كه «اگر سنت حنيفه محمديه را نپذيرد و بلاد و نواحي قلمرو حكومتش را به تمام و كمال، جزء متعلقات و ضميمه ممالك محروسه عثمانيه نكند، عسكر ظفر مخصوص «كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ» چون اجل مسمي بر سر وي فرود ميآيد و به حكم «اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ» دمار از روزگارش برميآورد!» در اين نامه مفصل نيز سلطان سليم بار ديگر به ايراد اتهامات ناروا و دشنام و ناسزا مبادرت كرده و از جمله چنين نوشته است: «... اساس دين متين را برانداخته، لواي ظلم را به قواعد تعدي برافراخته، نهي منكر و امر معروف از شعاير شريعت ندانسته، شيعه شنيعه خود را به تحليل فروج محرمه و اباحت دماء محترمه تحريص نموده ... مسجد خراب كرده و بتخانه ساخته، پايه بلند پايه اسلام را به دست تعدي درهمشكسته، فرقان مبين را اساطير اولين خوانده، اشاعت شناعت را باعث شده، نام خود را حارث كرده ...»
شاه اسماعيل در برابر روش خصمانه شاه سليم، بيآنكه اظهار بيم و هراس كند، روشي مسالمتآميز اختيار كرده است و چنانكه از مضمون نامه مشهود و آشكار است در عين شهامت و دليري، شرط ادب و فروتني به جاي آورده و اشاره كرده است كه با اينكه به خاندان سلطان محبت قديم داريم و رنجشي در دل ما نيست، ناچار خصومت سلاطين را كه رسمي قديم است تحمل ميكنيم، ليكن هتك حرمت و ناسزاگويي شايسته نيست و «كلمات نامناسب وجهي ندارد». شاه اسماعيل در پايان نامه توجه داده است كه اين اقوال و افكار ناپسند، مولود تخيلات منشيان ترياكي سلطان است، و اين نامه در حال نشأه بنگ و ترياك به وسيله منشيان مذكور نگاشته شده است و نيز سلطان را از سرانجام تلخ و زيانبخش خصومت و جنگ برحذر داشته و يادآور شده است كه اين نامه را از سر دوستي نوشته است. پس بهتر است كه در نتيجه و سرانجام اين كار خطير، نيك بينديشد و از راه عاقبتانديشي درآيد زيرا پايان كار نامحمود است و پشيماني در آن هنگام سودي ندارد.» «290»
______________________________
(290). از: «نامههاي سياسي بين ...» تا اينجا. نقل به اختصار از: دكتر ثابتيان، اسناد و نامههاي تاريخي دوره صفويه، ص 103 به بعد.
ص: 387
سلطنت شاه طهماسب و جانشينان او (931 تا 984 ه.)
اشاره
پس از شاه اسماعيل، شاه طهماسب به زمامداري رسيد. وي در آغاز سلطنت، كودكي ده ساله بود. سران قزلباش و خوانين و امراي روملو و اوستاجلو و غيره غالبا با يكديگر و با شاه، بر سر تصرف تيولها و مقامات و مناصب گوناگون، در مبارزه بودند و شاه در حقيقت بازيچه دست آنان بود.
گاه سران قبايل، علم طغيان برافراشته به غارت بلاد ميپرداختند و شاه را با مشكلات گوناگون مواجه ميكردند، ولي سرانجام شاه تا حدي بر مشكلات غلبه كرد و تمركز و قدرتي ناقص پديد آورد. قزوين را پايتخت خود قرار داد، حكومتهاي شيروان و شكي را در آذربايجان شمالي شكست داد و در سال 935 ه. (1528 م.) به جنگ با خان نشينهاي ازبك همت گماشت و به كمك قزلباشان، بر عبد اللّه خان ازبك شكستي سخت وارد ساخت. ولي اين جنگ و جنگهاي بعدي به مزاحمت ازبكان و جنگهاي غارتگرانه آنان پايان نداد. با اينكه اين مبارزات ظاهرا رنگ مذهبي داشت و زير عنوان جنگ شيعه و سني صورت ميگرفت، ولي در معني ازبكان از اين جنگها هدف اقتصادي داشتند؛ چه خطه حاصلخيز خراسان با كشاورزي غني و شهرهاي مهم صنعتي و بازرگاني از ديرباز مورد توجه ازبكان بود و هربار كه اين قوم متجاوز به خاك خراسان قدم ميگذاشتند، با چپاول شهرها و دهات، غنيمتي كلان تحصيل ميكردند. جنگهاي عثماني و ايران نيز در نيمه اول قرن شانزدهم، با آنكه ظاهرا صورت مذهبي داشت، در حقيقت، علل و عوامل اقتصادي، عثمانيان را به جنگ با ايرانيان برميانگيخت.
سلطان سليمان و هيأت حاكمه عثماني كاملا به ارزش اقتصادي جادهها و منابع قفقاز و كردستان و عراق عرب واقف بودند و براي دست يافتن به اين مناطق اقتصادي و سوق الجيشي در سراسر نيمه اول قرن شانزدهم ميلادي (دهم هجري) سربازان عثماني با سپاهيان ايران در جنگ و ستيز بودند. در اين جنگها چون حكومت مركزي ايران و سازمانها و سلاحهاي جنگي ايرانيان ضعيف بود، غالبا پيروزي نصيب عثمانيها ميشد.
عصيان القاس ميرزا برادر تني شاه طهماسب و رفتن او به دربار عثماني، مشكلي بر مشكلات مملكتي افزود. در سال 963 ه. (1555 م.) پيمان صلح بين دولتين منعقد شد و مقرر گرديد ايالت آذربايجان، ارمنستان شرقي و گرجستان شرقي از آن ايران باشد. شهر قارص، منطقه بيطرف خوانده شد و گرجستان غربي و ارمنستان غربي و عراق عرب در دست تركيه باقي ماند.
در سال 967 هجري بايزيد، فرزند سلطان سليمان اول، بر پدر ياغي شد و به شاه- طهماسب پناه آورد. شاه ايران به جاي آنكه از اين پيشآمد به نفع كشور خود استفاده كند، به علت كوتهنظري و سودجويي، اين پناهنده سياسي را پس از دو سال مذاكره در مقابل 440 هزار سكه طلا به پدر تسليم كرد و سليمان هم فرزند خود را به قتل رسانيد.
ديگر از وقايع عهد شاه طهماسب، پناهنده شدن همايون شاه، پسر بابر، به ايران قابل ذكر است. شاه طهماسب به اين مرد مهرباني فراوان كرد و با كمك لشكريان خود، بار ديگر او را به سلطنت رسانيد و در ازاي اين ياري، قندهار را به تصرف درآورد.
در قرن شانزدهم ميلادي (دهم هجري) نهضت بورژوازي در غرب راه كمال ميپيمود و
ص: 388
بازرگانان انگليسي و ديگر دول غربي اندكاندك در فكر تهيه بازار در ممالك شرقي برميآمدند. پس از استقرار راه دريايي از درياي سفيد به روسيه (سال 1553 م./ 961 ه.) توسط بازرگانان انگليسي راه تجارتي ولگا- بحر خزر كه توسط حكومت تزاري براي بهرهبرداري آماده شده بود، جاي راه تركيه را گرفت. به همين مناسبت، آنتوني جنكينسون نماينده شركت بازرگاني انگليسي معروف به «مسكوي» براي استوار كردن روابط بازرگاني بين شرق و غرب از راه روسيه سعي و تلاش فراوان نمود و با موافقت تزار روسيه، ايوان چهارم، نخست نزد ازبكان به بخارا و سپس به مقر قزلباشان روانه گرديد و به همت عبد اللّه خان اوستاجلو در شماخي، يك تجارتخانه انگليسي داير كرد كه هدف اصلي آن تهيه و صدور ابريشم به انگلستان بود. جنكينسون در قزوين، خود را سفير رسمي دولت انگلستان معرفي كرد، ولي تلاش او در راه استقرار روابط بازرگاني بين شرق و غرب از طريق روسيه به نتيجه نرسيد. «شاه طهماسب در قزوين او را به حضور پذيرفت و خطاب به وي گفت: آه شما كافران! ما نيازي به دوستي شما نداريم و سپس بدو اجازه بازگشت داد. جنكينسون در سفرنامه خود، مينويسد پس از آنكه از خدمت شاه بازگشت يكي از خدمتگزاران دربار با مجموعهاي پر از خاك دنبال وي روان شد تا در دولتخانه شاهي، هرجا كه او قدم ميگذاشت براي تطهير بر جاي پايش خاك ميريخت.» «291»
در ذي حجه سال 972 ه. هيأت ديگري از جانب شركت مسكوي به ايران آمد، ولي اين پادشاه با آنان به مهرباني رفتار كرد و حتي به پوشيدن پارچههاي لندني اظهار تمايل نمود و عمال شركت را از حقوق گمركي و راهداري معاف كرد و به سوداگران انگليسي در تمام ايران، اجازه سير و سفر داد. به اين ترتيب، روابط سياسي و اقتصادي ايران و انگليس آغاز گرديد.
آرامش مرزي بين ايران و عثماني، از حدود سال 1580 م. (988 ه.) بار ديگر متزلزل گرديد و لشكريان ترك به نواحي مجاور بحر خزر تجاوزاتي كردند. دولت ايران در مقابل اين روش خصمانه عثمانيها در ربع آخر قرن شانزدهم ميلادي روابط بازرگاني خود را با روسها به طور محسوسي وسعت بخشيد.
مملكتداري شاه طهماسب اول و وضع عمومي مردم
اشاره
شاه طهماسب پس از آنكه به سن بلوغ رسيد و زمام امور را در دست گرفت، همواره ميكوشيد كه به تمام امور شخصا رسيدگي نمايد.
او بدون اينكه به مصالح و منافع توده مردم بينديشد، در فكر افزايش درآمد خزانه بود و غير از مالياتهاي معمولي، عوارض جديدي (به نام توفير و تفاوت) بر دوش مردم تحميل كرد و همين سياست اقتصادي غيرعادلانه به قيام مردم شهرهاي مختلف منتهي گرديد.
وي به حكم خست و لئامت ذاتي، در 14 سال اخير سلطنت خويش مواجب لشكريان را نپرداخت. با اين سختگيريها چون درگذشت، در خزانه او «380 هزار تومان سكه طلا و نقره و 600 شمس طلا و نقره كه هريك سه هزار مثقال وزن داشت، و 200 خروار ابريشم و سي هزار
______________________________
(291). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 4، ص 236 به بعد.
ص: 389
دست لباس از منسوجات گرانبها و سلاح كامل، سي هزار سوار و جز اينها گرد آمده بود. اين گنجهاي بيحاصل در خزانه وي جمع شده بود. در عوض درآمد دولت كه در اواسط قرن شانزدهم ميلادي (دهم هجري) به پنج ميليون سكه طلا بالغ بود، به گفته «مينادوئي» در سال (966 ه.) به سه ميليون سكه طلا تقليل يافت. شاه در ميان عامه مردم وجههاي نداشت. نزديكي مرز تركيه و احساسات خصومتآميز مردم تبريز نسبت به شاه طهماسب اول، وي را بر آن داشت كه مقر خويش را به سوي خاور و شهر قزوين منتقل كند، ولي در اين شهر هم از هيچيك از رعاياي خويش شكايت نميپذيرفت و در مقابل مردم ظاهر نميگشت. شاه طهماسب اول بيست سال بر اسب ننشست و يازده سال از كاخ خويش خارج نگشت.
در آخرين سالهاي سلطنت شاه طهماسب اول، اوضاع داخلي ايران وخيم بود، بنا به گفته «دالساندري» جادهها بر اثر حمله راهزنان و جنگهاي خانگي فئودالها ناامن بود.
بدين سبب، جادههاي مهم كاروانرو، كه از سمت غرب به حلب و از جنوب به هرمز ممتد بود متروك گشته بود. مأمورين، كه نظارت دقيق و دست محكم حكومت مركزي را بالاي سر خود حس نميكردند، هرچه ميخواستند ميكردند.
فئودالها و بويژه بزرگان چادرنشين، مالك الرقاب مطلق سرنوشت روستاييان و بينوايان شهري بودند. در سال 1571 م. (979 ه.) در ايران قحطي و خشكسالي شديد بيداد كرد و روستاييان بيش از پيش فقير شدند. قحطي در كشور حكمفرما شد و در بعضي نقاط، كار به آدمخواري كشيد. خراسان دائما در معرض حملات خونين ازبك و سپاهيان چادر- نشين ايشان بود. وضع رعايا، كه در عهد شاه اسماعيل اول اندكي از وخامت آن كاسته شده بود، در پايان دوران سلطنت شاه طهماسب اول، بسيار سخت شد.
در كشور قيامهاي روستاييان و پيشهوران وقوع مييافت. تاريخ اين قيامهاي خلق تقريبا مورد مطالعه قرار نگرفته است.
شورش گيلان، بويژه، بسيار دامنهدار و سرسختانه بود. ناحيه مزبور در آن دوران، از لحاظ اقتصادي، با بخش مركزي ايران چندان رابطهاي نداشت. قدرت شاه در آنجا ضعيف بود و مردم گيلان لجوجانه از استقلال خويش دفاع ميكردند. پس از آنكه قيام به وسيله نيروي نظامي خاموش و اراضي گيلان ميان اميران اوستاجلو و ديگر قبايل چادرنشين قزلباش تقسيم شد (سال 1570 م./ 978 ه.) و اين اميران باعث قيام مردم عامي و اوباش و اجامر گشتند. اجامر و اوباش القابي است كه منابع رسمي به روستاييان و بينوايان شهري ميدهند. بخشي از اميران قزلباش و مأموران شاه مقتول، و بخشي تبعيد شدند. تمام گيلان به دست شورشيان افتاد.
مبارزه گيلانيان با لشكريان شاه، گاهي به موفقيت اينان و زماني به پيروزي آنان منجر ميشد و فقط در سال 1572 م./ 980 ه. يك سپاه نيرومند فئودالي از جنگجويان اوستاجلو و ديگر ايلات قزلباش كه از طرف شاه به گيلان گسيل شده بود، توانست سرانجام قيام را فرو- نشاند.» «292»
______________________________
(292). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ج 2، ص 22- 520 (به اختصار).
ص: 390
قيام تبريز
«يكي از نمونههاي بارز نارضايي تودههاي مردم از سياست دولت شاه- طهماسب اول، همانا شورش پيشهوران و بينوايان شهر تبريز بود كه از 1571 تا 1573 م. (981- 979 ه.) طول كشيد.
تبريز در آغاز قرن شانزدهم ميلادي، سيصد هزار نفوس داشت و مركز و ملتقاي جادههاي ترانزيتي اروپا و آسيا و طرق كاروانرو تجاري و محل تحويل و انتقال كالاها و مركز صنايع ابريشمبافي و پشمبافي و ريسباف و تيماجسازي و اسلحهسازي و غيره بود و بعد از انتقال مقر و پايتخت شاهي به قزوين نيز شهر بزرگي به شمار ميرفت.
حسن روملو داستان مفصلي از شورش تبريز نقل ميكند، و در تاريخ جهانآراي عباسي اسكندر بيگ منشي، مورخ قرن هفدهم ميلادي (قرن يازدهم هجري) اطلاعات مختصري در آنباره ديده ميشود. هردو مورخ قرن، از لحاظ وضع اجتماعي خويش، با شورشيان دشمني ميورزيدند ولي با اين حال، مطالب جالبي نقل ميكنند ... مؤلفان ايراني درباره اوضاع تبريز و سبب اصلي قيام اطلاعات جامعي به دست نميدهند ... فقط ميتوان حدس زد كه مبارزه اين دستجات انعكاسي از تضاد ميان بزرگان شهري (فئودالها و تجار) و قشرهاي پايين مردم تبريز بود.
نام عاصيان، كه حسن روملو و اسكندر منشي در كتب خويش آوردهاند، از جنبه اجتماعي عصيان سخن ميگويد. اين دو مورخ عاميان را اجلاف و اجامره و رنود و اوباش ميخوانند و چنانكه پيش گفتيم، مورخان ايراني قرون وسطي عادتا روستاييان و پيشهوران و بينوايان شهري را به اين القاب ميخواندند.
حسن روملو عدهاي از نمايندگان پيشهوران و كسبه را نام ميبرد كه جزو رهبران نهضت بودهاند، مثلا از يك نمدمال و يك كفشدوز و يك سبزيفروش و فرزند يك شلوار- دوز و عدهاي ساربان ياد ميكند كه هاديان نهضت بودند. به گفته دالساندري، صنف قصابان در اين نهضت نقش فعالي داشتند. گذشته از اين، پهلوانان شهر تبريز نيز در رهبري، وظيفه نماياني داشتند. پهلوانان، كشتيگيران حرفهاي بودند كه در زورخانهها در برابر تماشاچيان زورآزمايي ميكردند و صنف خاصي را تشكيل ميدادند. پهلوان ياري رهبر اصلي شورش بود.
بزرگان و اركان دولت بارها اصرار ورزيدند كه شاه طهماسب اول براي قلع و قمع اجامر و اوباش، عدهاي سپاهي بفرستد ولي شاه مسامحه ميكرد و ترديد داشت و بهانه ميگرفت كه حيف است چنين ناحيه مهمي را تباه كند، اما علت واقعي ترديد شاه همانا وضع بسيار وخيم دولت صفويه بود. ارتشيان سالها بود كه مواجب نگرفته بودند و قابل اعتماد نبودند، و گيلان شورش كرده بود، بدينسبب شاه، يوسف بيگ اوستاجلو را كه، مديري كارآزموده و مدبّر شمرده ميشد، به داروغگي تبريز برگزيد و به وي دستور داد با شورشيان وارد مذاكره شود. يوسف بيگ به دستور شاه عمل كرد و موفق شد كدخدايان محلات شهر را متقاعد سازد تا مبارزه با بزرگان را موقوف كنند. اين موافقت با سوگند طرفين استوار شد و هيچيك از شورشيان مجازات نشدند. ولي علي الظاهر شهريان فقير از موافقتنامه منعقده ميان كدخدايان شهر و يوسف بيگ راضي نبودند ... بار ديگر شورش آغاز شد. يوسف بيگ از شاه ياري خواست، علما و فقهاي نافذ الكلمه شيعه فتوايي نوشته اعلام كردند كه مصدوم ساختن اجامر و اوباش تبريز
ص: 391
امري است مشروع ... سهراب بيگ به ياري يوسف بيگ آمد و سپاهيان اين دو به محلات شورشي حمله بردند ... حسن روملو نقل ميكند: «سران اجامر از قبيل كوكجه و نشمي ... به دار آويخته شدند و گذشته از ايشان 150 نفر اعدام گشتند ... گسترش دامنه شورش چنان شاه طهماسب را مرعوب ساخته بود كه وي به اعدام ده پانزده نفر از سران عصيان و 150 نفر شورشي فعال اكتفا كرد و كشتار دستهجمعي و غارت شهر را، كه در قرون وسطي در مشرقزمين در موارد مشابه امري عادي بود، اجازه نداد. گذشته از اين، علي الظاهر شاه صفوي به منظور تسكين غليان مردم آن شهر بزرگ و جلوگيري از شورشهاي ديگر، حتي تسهيلات مهمي براي مردم تبريز قائل شد؛ نخست اينكه ماليات پيشهوران تبريز را بخشيد و بعد شهر را از پرداخت عوارض ديواني معاف كرد ... در آخرين سالهاي حكومت شاه طهماسب اول و پيش از قيام تبريز، يك اصلاح مهم ديگر به عمل آمده بود؛ به اين معني كه وصول تمغا يعني ماليات خريد و فروش و پيشهوري و صنايع و مشاغل شهري، بالكل لغو گرديد. ماليات تمغا نخست در قرن سيزدهم توسط فاتحان مغول وضع شده بود. در ظرف سه قرن، اين ماليات وصول ميشد و خزانه دولت را غني ميساخت، ولي به زندگي مردم شهري زيان عظيم وارد ميكرد. يك تاجر ونيزي كه نامش معلوم نيست در سال 1514 م. (920 ه.) ميگويد كه در تبريز هركس كه دكاني در بازار داشت ميبايست روزانه برحسب ثروت و درآمد خويش، از يك «اسپر» تا يك «دوكا» (سكه طلا) ماليات بپردازد. اين همان تمغاي كذايي بود و ربطي به باج كه از واردات و صادرات مأخوذ ميگرديد، نداشت. مسلمانها پنج درصد قيمت كالاهاي وارداتي و صادراتي را به رسم باج ميپرداختند و مسيحيان و يهوديان و ديگر نامسلمانان، ده درصد. در فرمان شاه طهماسب اول لغو تمغا به امر و فرمان بالا نسبت داده و توجيه شده بود كه گويا شاه خوابنما شده و لغو آن را از عالم غيب به او دستور دادهاند. اما علت واقعي لغو تمغا انحطاط و تنزل سطح زندگي مردم شهري در نيمه دوم قرن دهم هجري بود كه صورت خطرناكي پيدا كرده بود، و دولت شاه مجبور شد در وضع شهرنشينان تسهيلي فراهم سازد و تمغاي منفور و فقرآور را لغو نمايد. از آن زمان به بعد، ديگر تمغا احيا نشد و به جاي آن مالياتي نسبتا جزئي از پيشهوران به نام مال محترفه مأخوذ گشت، ولي اخذ حقوق گمركي از كالاهاي وارداتي و صادراتي و ترانزيتي كه باج ناميده ميشد، كماكان ادامه داشت.» «293»
جانشينان شاه طهماسب
اشاره
با مرگ شاه طهماسب، بيش از پيش آشفتگي و ناامني در كشور راه يافت. طبقات ممتاز و روحانيان عاليمقام و قضات از قيام مجدد خلق بيمناك بودند. شاه طهماسب كه پادشاهي بيكفايت و ترسو بود، به خاطر آنكه فرزندان خويش را با اصول صحيحي تربيت كند، هريك از آنان را به يكي از امراي قزلباش سپرد و امراي قزلباش نيز براي اجراي نقشههاي خود ميكوشيدند كه فرزند تحت قيمومت خود را به پادشاهي بردارند. در نتيجه بين امراي ايلات افشار، قاجار، روملو و غيره اختلاف و جنگ شديدي درگرفت. در اين كشاكش، اسمعيل ميرزا در پناه حمايت ايل افشار و با حمايت
______________________________
(293). همان، ص 520 به بعد (به اختصار).
ص: 392
جدي زن كارداني موسوم به پريخان خانم به پادشاهي رسيد. در فترت در ميان مرگ طهماسب و حكومت اسماعيل ميرزا وضع ايران سخت آشفته بود. ونيزي گمنامي وضع آن ايام را چنين توصيف ميكند: «... هيچكس در خانهاش ايمن نبود تا آنكه ... از جانب بزرگان لشكر جار زدند كه اسماعيل بزودي از راه فراخواهد رسيد و هيچكس نبايد متعرض جان و مال مردم شود ...
از آن پس، هركس در صدد آزار مردم برميآمد يا پايش را از بدن جدا ميكردند و يا سرهاي بسياري از افراد را، به علت بدرفتاري با مردم از بدن جدا و بر سر نيزه كرده در ميان بازارهاي شهر به حركت درميآوردند تا عبرت سايرين شود. ضمنا فرمان دادند كه در ميان روز، نقارخانه شاهي به ترنم درآيد. گروهي از مردم فرياد برميداشتند كه بزودي پادشاه خواهد آمد ...
تا از هرگونه بينظمي و چپاولي جلوگيري شود. روز بعد در مسجد جامع ... اسماعيل ميرزا را شاه خواندند. سرداران سپاه او را از قلعه قهقهه بيرون آوردند و بر اريكه پادشاهي نشاندند، زيرا طهماسب او را، كه جواني سنگدل بود، در قلعه مزبور زنداني كرده بود.» «294»
شاه اسماعيل دوم در دوران حكومت كوتاه خود (985- 984 ه.) نه تنها كار مثبتي به نفع مردم انجام نداد، بلكه با كشتارهاي دستهجمعي و عيش و عشرتهاي بيحساب، نامي ننگين از خود به يادگار گذاشت. وي شش برادر خود را در قزوين كشت و فرمان قتل عدهاي ديگر را صادر كرد، ولي قبل از آنكه فرامين سبعانه او صورت عمل گيرد، در خانه حلواچي باشي خود در اثر افراط در خوردن ترياك، ناگهان درگذشت. سياست مذهبي اين پادشاه شايان توجه و قابل ذكر است.
نصر اللّه فلسفي مينويسد:
سياست مذهبي شاه اسماعيل دوم
«شاه اسماعيل دوم باطنا متمايل به مذهب تسنن بود و ميخواست كه آن مذهب را دوباره در ايران رواج دهد، به همين سبب درصدد برآمد كه از قدرت و نفوذ علماي بزرگ شيعه بكاهد و از تظاهرات و تبليغاتي كه در ايران بر ضد مذهب تسنن ميشد و مايه اختلافات بزرگ داخلي و خارجي و خونريزيهاي فراوان بود، جلوگيري كند. هميشه در مجالس خصوصي از اختلاف شيعه و سني و لعن خلفاي سهگانه و اصحاب پيغمبر انتقاد ميكرد ولي هيچگاه آشكارا به مذهب تسنن ابراز علاقه نمينمود و مقاصد خويش را باتدبير و سياست و تهديد و تطميع و بهانهجويي انجام ميداد. نخست علماي متعصب شيعه را از دربار دور و كتب ايشان را ضبط كرد، و چند تن از روحانيان را كه متهم به تسنن بودند، طرف مشورت و مورد لطف و عنايت ساخت، سپس فرمان داد كه مردم لعن ابو بكر و عثمان و عمر و عايشه و امثال آنان را در مساجد و معابر و مجامع عمومي ترك كنند و هركس را كه از اطاعت اين امر خودداري مينمود، به سختي سياست كرد.
مبلغي نيز از خزانه شاهي تخصيص داد تا به كساني كه در تمام عمر زبان به لعن خلفاي سهگانه و ساير اصحاب پيغمبر مخصوصا عشره مبشره نگشودهاند، داده شود. همچنين دستور داد كه تمام اشعار و عباراتي را كه در لعن خلفاي سهگانه و در منقبت و مدح علي بر در و ديوار
______________________________
(294). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، پيشين، ص 239 (به اختصار).
ص: 393
مساجد و مدارس نوشته شده بود، محو كردند.» «295»
«اقدامات شاه اسماعيل موجب بدگماني مردم و سران طوايف قزلباش گرديد، و بر آن شدند كه اگر شاه از تصميمات خود عدول نكند حسن ميرزا را به جاي او به پادشاهي برگزينند، ولي شاه به وسيله عمال خود، از نقشه مخالفان آگاه شد و قبل از آنكه نقشه آنان عملي شود، تغيير سياست داد و سران تركمان را توبيخ و سرزنش كرد و حسن ميرزاي بيچاره را كه جواني 19 ساله بود به فرمان وي خفه كردند.» «296»
ابو القاسم طاهري درباره سياست مذهبي شاه اسماعيل چنين مينويسد: «خشكه مقدساني كه در دوران طهماسب مقرب گرديده بودند، در عهد شهرياري اسماعيل از درگاه رانده شدند.
هركس كه از راه لعن خليفگان سهگانه مستمري ميگرفت، در دوران پادشاهي اسماعيل پي كار ديگري رفت، چه به گفته پادشاه جديد، وي را با طبقه تبرائي، كه لعن را سرمايه معاش ساخته بودند، صفايي نبود.» «297»
از اقدامات جالب توجه شاه اسماعيل دوم، اين است كه گفت: «شعر خواندن و نوشتن در مسجدها لغو و حرام است و در و ديوار مساجد قزوين مملو از اشعار عاشقانه است. ميرزا زين العابدين كاشي محتسب را بخواند و فرمود كه به مساجد رو و اشعار مكتوبه بر جدار و در و ديوار را محو كن؛ وي به مسجد رفته همه را پاك كرد.» «298» ديگر از اقدامات شاه اين بود كه طعن عايشه را منع كرد و خلفاي ثلاثه را گفت تا بد نگويند و ميگفت: «علماي اثني عشري به شيادي و سالوسي پدرم را فريفتند، اما من فريب اين قوم نخواهم خورد ... او دستور داد تا كتب سيد علي خطيب استرآبادي را در حجره نهاده در آن را مقفل ساختند.» «299»
چنانكه ديديم امراي قزلباش و كساني كه از جنگ شيعه و سني سود ميبردند، با افكار اين مرد مخالف بودند و اين وضع، شاه را سخت اندوهناك و ناراحت كرده بود تا جايي كه ميگفت:
تا به قزوين آمدم آسايش جانم نمانددردمند غم شدم اميد درمانم نماند
از ضعيفي همچو تاري شد تنم، در پيرهنغير دست محنت و غم در گريبانم نماند به نظر كسروي:
اگر اسماعيل زود نميمرد و به اندازه ديگران پادشاهي ميكرد، شايد معروفترين پادشاه صفوي ميگرديد و يادگارهاي بسياري از خود باقي ميگذاشت، اگرچه او مرد خونخواري بود و در اين باره پاي كم از نياي همنام خود نداشت، ولي همچون ديگران از شاهان صفوي پايبند بدعتهاي ديني نبود و بلكه كوشش ميكرد كه زشتكاريهايي كه نيا و پدرش رواج داده بودند از ميان بردارد، و اين بود كه ميان مردم، به سنيگري شهرت يافته بود.» «300»
______________________________
(295 و 296). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 1، ص 26. تاريخ اجتماعي ايران ج2 393 سياست مذهبي شاه اسماعيل دوم ..... ص : 392
(297). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، پيشين، ص 242.
(298 و 299). روضة الصفا، پيشين، ج 8، ص 169.
(300). تاريخ پانصد ساله خوزستان، پيشين، ص 61.
ص: 394
مرگ شاه اسماعيل دوم
شاه اسماعيل دوم در 13 ماه رمضان 985 هجري قمري به اتفاق يكي از نديمان خود، نيمهشب در خانه حسن بيگ در اثر افراط در خوردن افيون و فلونيا جان سپرد و ظاهرا دشمنان در فلونياي او مواد سمي داخل كردند و به اين وسيله به حيات وي پايان دادند. «ياد سنگدليها و بدرفتاريهاي اسماعيل و خاطراتي كه مردم از سست اعتقادي وي داشتند، چندان شديد و تلخ بود كه چون خبر درگذشت وي در دهانها افتاد، اوضاع پايتخت به هيچوجه مشوش نگرديد، سهل است، احساس راحت عمومي به حدي زياد بود كه هيچكس جوياي كم و كيف قضايا نشد و با آنكه اسماعيل در شرايط بسيار مرموزي درگذشته بود، حتي اميران و مأموران كشور صلاح نديدند كه در يافتن علت يا علتهاي اين رويداد مبالغهاي شود. به هر تقدير عمر پرماجراي اين شهزاده خونريز و دلير همچون ذوذنبي ... زودگذر و كوتاه بود. پادشاهي اسماعيل دوم بمانند برقي بود كه درخشش آن در اندكزماني درختان برومند بوستان صفوي را بدل به مشتي خاكستر كرد.» «301»
پريخان خانم
ظاهرا لايقترين فرزندان شاه طهماسب، پريخان خانم بود كه نه تنها در شخص شاه بلكه در بسياري از سران ايلها و طايفههاي آن دوران نفوذي عميق داشت. اين زن پس از مرگ پدر، به كمك ايادي و اعوان خود، به سود اسماعيل- ميرزا تلاش فراوان كرد و چون پس از ماهي چند، از رفتار ناهنجار و كشتارهاي فجيع شاه- اسماعيل بيمناك شد، موجبات كشتن وي و روي كار آمدن محمد ميرزاي خدابنده را فراهم ساخت. بموجب يك سند خارجي، اسماعيل در طول يك سال و نيمي كه پادشاهي كرد «در حدود 12 هزار تن به دست خود وي و اطرافيانش كشته و يا از نعمت بينايي محروم شدند و يا به تحمل رنج تبعيد و دوري از زادوبوم تن دردادند. به گفته همين نويسنده بسياري از اعيان و ناموران كه شاهد اين بزهكاريها بودند و از گرايش اسماعيل به آيين تسنن نفرت داشتند، با پريخان خانم كه كرارا مورد اهانت اسماعيل قرار گرفته و بيش از معادل دويست هزار دوكاتو از داراييش را از دست داده بود، توطئه كردند و حبههاي ترياكي را كه اسماعيل عادت به خوردن آنها داشت، زهرآلود كردند و به اين ترتيب در نوامبر 1577 م. (985 ه.) وي در 44 سالگي درگذشت. بعضي ميگويند كه وي مصمم بود بار ديگر آيين تسنن را جانشين مذهب تشيع كند، ولي صاحبنظران اين سخن را تهمتي ناروا ميخوانند و معتقدند كه دشمنان وي چنين شايعهاي را منتشر كردهاند. قدر مسلم اينكه اسماعيل با خشكهمقدسي و تعصبهاي بيجا مخالف بود و همواره ميگفت: «گروهي به حيله و سالوس ساليان دراز پدرش را گول زده بودند.» ناگفته نگذاريم كه شاه و ملكه جديد كه از نفوذ معنوي پريخان خانم بيمناك بودند، با طرح توطئهاي وي را خفه كردند.» «302»
سلطان محمد خدابنده
پس از مرگ اسماعيل دوم، بزرگان و اميران محمد خدابنده، فرزند ارشد طهماسب اول را كه، به علت كوري، داوطلب مقام سلطنت نبود،
______________________________
(301). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، پيشين، ص 251 (به اختصار).
(302). همان، ص 236، 249 و 258.
ص: 395
به پادشاهي برگزيدند. سلطان محمد خدابنده (996- 985 ه.) به علت نداشتن تربيت صحيح و نابينايي، آلت دست درباريان و زن خود مهدعليا بود. پس از كشته شدن مهدعليا سلطان- محمد بيش از پيش در معرض تحريكات و دسايس اميران قزلباش قرار گرفت. وي براي رهايي از تحريكات نظاميان، حقوق عقب افتاده چهارده ساله ارتشيان را پرداخت، با اين حال وضع ارتش خوب نبود. عثمانيها همينكه وضع عمومي ايران را آشفته ديدند بار ديگر در صدد بر آمدند كه كشورهاي قفقاز و كرانه بحر خزر را تصرف كنند و با به دست آوردن راه بازرگاني ولگا- بحر خزر به اين راه ترانزيتي دست يابند. آنها پس از يك رشته لشكركشيهاي بيحاصل و قتل و كشتارهاي فجيع، با مقاومت دلاورانه حمزه ميرزا، وليعهد شجاع ايران، روبرو شدند.
پس از آنكه حمزه ميرزا در نتيجه تحريكات قزلباشان، كشته شد، عثمانيها سراسر آذربايجان را به تصرف خود درآوردند و تبريز را غارت كردند. در جلد اول كتاب عالمآراي عباسي، صفحه 316، فجايع عثمانيها چنين توصيف شده است:
جميع خانهها كه به طلا و لاجورد تزيين يافته بود، خراب شده، درها و پنجرههاي نقاشي كنده شده و به جاي هيمه سوخته شده بود، و درختان باغها و باغچهها قطع شده و هيمه ساليانه به قلعه كشيده شده بود و از چندين هزار خانه دلنشين يك خانه كه استعداد نشيمن يكي از اواسط الناس را داشته باشد، سالم نمانده بود و جميع دكاكين و خانات كاشيكار دو طبقه و حمامات، ويرانشده و اجساد قتيلان تبريزي همچنان در كوچهها و بيوت و بازارها افتاده بود.
با مرگ عثمان پاشا عثمانيها با دادن 20 هزار تلفات عقب نشيني كردند.
حمزه ميرزاي وليعهد با اينكه مردي شجاع و جنگاور بود از نعمت عقل و دور- انديشي نصيبي نداشت؛ وي با افراط در شرابنوشي و كينهتوزي با بزرگان كشور، فرصت مناسبي به دشمنان ايران داد و از فتوحات خود نتيجه مطلوب نگرفت. در همان ايامي كه مقدمات صلح ايران و عثماني فراهم ميشد، حمزه ميرزا در حالي كه در بستر راحت غنوده بود، به دست دلاك خود كشته شد.
در چنين شرايطي، شاه در انديشه مملكت نبود «شاه محمد صفوي به سبب ضعف نفس، درويش خويي و كور بودن، دست از امور سلطنت كشيده و فقط به عنوان شاهي قناعت كرده بود؛ غالبا در حرمسرا به سر ميبرد و به معاشرت زنان يا كارهاي كودكانه مشغول بود؛ از آنجمله نوشتهاند كه گاه چند گربه را لباسهاي ابريشمين ميپوشانيد و زنگولههاي زرين بر گردن ميبست و فرمان ميداد كه شيپور و كرنا بزنند، آنگاه خود دست ميزد و شادي ميكرد. چون به او ميگفتند: شاها، سربازان عثماني فلان شهر را گرفتند چرا راحت نشستهاي؟ در جواب بتغير ميگفت: صبر كنيد تا عروسي گربههاي من تمام شود!
به همين جهت، مردم تبريز. براي او تصنيفهاي توهينآميز ساخته بودند، كه مطربان با ساز ميزدند، از آن جمله هنگامي كه شهر تبريز به دست عثمان پاشا افتاد، تصنيفي برايش ساختند كه ترجمه آن چنين آغاز ميشد: «تو تبريز را ويران كردي و به سلطان مراد
ص: 396
سپردي.» «303»
در نتيجه بيكفايتي خدابنده زن او، مهدعليا، در تمام شؤون سياسي مملكت مداخله ميكرد؛ سران دولت عدم رضايت خود را به شاه اعلام كردند، خدا بنده با چربزباني از آنان دلجويي كرد ولي اين زن ماجراجو كه در كشتن پريخان خانم نيز مداخله داشت، بيش از پيش با سران دولت و بزرگان و اميران هر ايلي درافتاد. سرانجام از هر ايلي چند تن ناراضي با شمشير برهنه به اندرون حرم رفتند و مهدعليا و مادرش را سر بريدند و بسياري از اموال آن دو زن را غارت كردند. در اين واقعه، ضعف و بيكفايتي خدابنده بر همگان آشكار گرديد.
در اين شرايط دلخراش، علي قليخان شاملو و مرشد قليخان اوستاجلو دست اتحاد به هم دادند و تصميم گرفتند عباس ميرزا را به شاهي برگزينند. آنها پس از آنكه از مرگ حمزه- ميرزا تنها شخصيت بارز خاندان صفوي آگاهي يافتند، آشكارا عليه سلطان محمد قيام كردند.
اين پادشاه كور، در حالي كه سپاهيانش براي فرونشاندن قيام مردم فارس از قزوين بيرون رفته بودند، بدرود حيات گفت. شاه عباس كه از 996 تا 1039 ه. سلطنت كرد، در آغاز زمامداري با وضعي بسيار آشفته روبرو بود؛ ازبكان ماوراء النهر سراسر خراسان را تصرف كرده بودند: عثمانيها نيز ارمنستان شرقي و آذربايجان و منطقه غربي ايران را اشغال كرده بودند و با استفاده از تعصبات مذهبي، برده ساختن و فروختن «شيعيان كافر» را امري مباح و مشروع ميشمردند و به خود اجازه ميدادند كه حتي سادات را به عنوان برده به فرنگان و تجار يهودي بفروشند. شاه عباس كه جواني 17 ساله بود در آغاز كار از استقلال كامل برخوردار نبود، سران ايل اوستاجلو و شاملو هريك ميكوشيدند كه شاه را آلت اجراي نيات خود سازند. در جنگ بين اين دو، مرشد قليخان غالب شد ولي شاه عباس كه خواهان استقلال و آزادي كامل بود، به وسيله عمال خود مرشد قليخان را نيز در حالي كه در بستر خفته بود كشت و خود را از قيمومت اين و آن رهايي بخشيد. از اين پس، شاه كوشيد كه از قدرت قزلباشان بكاهد و به مأمورين كشوري، كه تقريبا همه ايراني بودند، متكي باشد. به اين ترتيب، سياست شاه اين بود كه با كاستن از قدرت قزلباشان چادرنشين و برگزيدن ايرانيان شهرنشين، به مركزيت و وحدت ايران كمك كند.
شاه عباس همينكه از جنگهاي داخلي اندكي فراغت يافت، بر آن شد از قدرت عثمانيها بكاهد و مناطق از دست رفته را بازيابد. براي اجراي اين فكر به دولت روسيه پيشنهاد كرد كه مشتركا عليه تركيه وارد جنگ شوند و مناطق تسخير شده را از اين دولت متجاوز بازگيرند. سفير شاه عباس به دولت روسيه قول داد كه شهرهاي دربند و باكو و اطراف آن را به روسيه بدهد ولي دولت روسيه كه در نتيجه جنگهاي طولاني فرسوده شده بود و خطر جنگ با دول اروپايي او را تهديد ميكرد، حاضر نشد با دولت عثماني كه از لحاظ نظامي نيرومند بود، وارد كارزار شود. در چنين شرايطي شاه عباس ناگزير در سال 1590 ميلادي (999 ه.) با دولت عثماني قرارداد صلحي امضاء كرد كه به موجب آن، گرجستان شرقي و ارمنستان شرقي و كردستان و
______________________________
(303). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 1، ص 86.
ص: 397
سراسر آذربايجان جنوبي و شمالي به استثناي اردبيل و طالش و بخشي از لرستان را به آن دولت واگذار كرد. پس از آنكه خيال شاه عباس از جانب عثمانيها راحت شد، قيامهاي امراي محلي را در خراسان، فارس، اصفهان و گيلان خاموش كرد و به بعضي اصلاحات داخلي دست زد.
وي در عمل دريافت كه ريشه پيروزيهاي نظامي تركان عثماني در مزيت سازمان و سلاحهاي جنگي آنان است. توپخانه بسيار عالي و پيادگان ينيچري آن دولت مشهور بود، در حالي كه ارتش صفويه را بيشتر سواران چادرنشين تشكيل ميدادند كه با خانواده و دامها و چارپايان خود در جنگ شركت ميجستند، و گاه سپاهيان فئودالهاي محلي نيز در صف جنگجويان دوره صفويه ديده ميشدند. سپاهيان قزلباش عملا از 60 هزار نفر تجاوز نميكرد و دولت مواجب اين عده را ميپرداخت. اين سپاهيان انضباط كامل نداشتند و گاه با طغيان و سركشي موجبات ناراحتي شاه را فراهم ميكردند.
اصلاحات نظامي شاه عباس
شاه عباس براي آنكه بتواند در برابر دشمنان زورمند خود پايداري كند، به تجديد سازمان ارتش دست زد و در اين كار، از اللّه وردي- خان و برادران انتوني و ربرت شرلي انگليسي كه از سال 1598 ميلادي به قزوين آمده و آمادگي خود را براي خدمت به شاه عباس اعلام كرده بودند، استفاده فراوان به عمل آمد.
«ارتش دائمي تأسيس شد و در اين ارتش، يك سپاه دوازده هزار نفري تفنگچي و يك سپاه ده هزار نفري سوار از غلامان به وجود آمد. غلامان را به تقليد از ينيچريهاي ترك بعدها از ميان جوانان گرجي و ارمني، كه در ايران پرورش مييافتند و به اجبار به دين اسلام در ميآمدند، برميگزيدند. توپخانه و قسمتهاي توپچي نيز ايجاد گشت. تفنگچيان و توپچيان از ميان ايرانيان و با شرايط مخصوص انتخاب ميشدند ... از گفتههاي اسكندر بيگ منشي و ديگر مؤلفان چنين برميآيد كه اتحاد ايلات قزلباش همچنان وجود داشتند، فقط يكي از ايلات قزلباش به نام تكلو، كه چندين بار عاصي شده بودند، تقريبا تمام افراد آن به امر شاه نابود شدند و عملا شماره افرادي كه از ايلات قزلباش بودند و از خزانه حقوق ميگرفتند به 30 هزار نفر تقليل يافت.
بر روي هم، در عهد شاه عباس اول ارتش از 120 هزار نفر تشكيل ميشد؛ يعني 44 هزار نفر ارتش دائمي (قورچي و تفنگچي و توپچي و غلام- در عهد جانشينان شاه عباس اول عده ارتش دائمي سخت تقليل يافت) و 75 هزار نفر سپاهي فئودالي (30 هزار نفر قزلباش و بقيه از سپاهيان قبايل چادرنشين تركمن و كرد و غيره و سپاهيان اميران فئودال اسكان يافته ايراني) ... در عهد شاه عباس اول كساني را كه داوطلبانه وارد خدمت ميشدند شاهسون (دوستداران شاه) ميناميدند ... اصلاحات نظامي شاه عباس اول تنها اهميت سازماني و فني نداشت بلكه واجد معناي سياسي بود، زيرا در نتيجه اين اصلاحات، نيرو و نفوذ قبايل چادرنشين قزلباش، كه دعاوي و جنگهاي خانگي آنان، آنهمه موجب زحمت و نگراني حكومت شاه شده بود، گرچه بالكل نابود نگشت ولي سخت بدان لطمه وارد آمد. ايجاد كادرهاي ارتش دايمي از اهميت سپاهيان فئودالي كاست و نفوذ سياسي بزرگان نظامي چادرنشين فئودالهاي قزلباش و ديگر ايلات ترك را ضعيف كرد.
ص: 398
ضمنا در عهد شاه عباس اول، حكومت مركزي استحكام پذيرفت و اهميت مأموران كشوري كه اكثر ايراني بودند فزونتر گشت.
از زمان شاه عباس اول، عنصر ايراني در اداره امور دولت وظيفه مهمتري را ايفا ميكرد، گرچه عنصر چادرنشين ترك نيز نقش مهمي بازي ميكرد؛ بخصوص در ارتش، زبان لشكريان دربار كماكان زبان تركي (آذربايجاني) بود.
عناوين و القاب و مراتب نظامي درباري نيز تركي بود ... شاه عباس پايتخت را به شهر اصفهان، در مركز ايران منتقل كرد (1007 ه.) و اين اقدام به اهميت اقتصادي و سياسي نواحي فارسنشين افزود.» «304»
پييترو دلاواله، جهانگرد ايتاليايي، از قول شاه عباس چنين مينويسد:
«شاه عباس گفت كه: پادشاه بايد زندگي سربازي داشته باشد و هميشه پيشاپيش سپاه خود حركت كند تا بتواند بر هر مشكلي فائق آيد و در هر كار كامياب شود. هيچ پادشاهي نبايد كاملا به وزيران و سرداران و امراي خويش متكي گردد؛ و شاهي كه امور سلطنت و كشورداري را به اينگونه اشخاص واگذارد، بدبخت خواهد شد، زيرا اينگونه مردم بيشتر در انديشه منافع خويش و گرد كردن مال و تحصيل قدرت و راحتند و براي پيشرفت كار ولينعمت، دلسوزي نميكنند. به همين سبب، من همه كارهاي مملكت را به ميل و اراده و مسؤوليت شخص خود انجام ميدهم و حاضرم كه يا جان خود را فدا كنم و يا بر دشمنان خويش فائق آيم.» «305»
سپاهيان قزلباش سواره به جنگ ميرفتند و اصولا در ارتش آن روزگار پيادهنظام مقام و موقعيت ممتازي نداشت. تا زمان شاه عباس، اسلحه سربازان بيشتر تير و كمان و شمشير و خنجر و تبرزين و سپر بود و استفاده از تفنگ را، كه در سپاه عثماني معمول بود، خلاف مردانگي و شجاعت ميشمردند؛ ولي شاه عباس كه مردي واقعبين بود چنانكه گفتيم سربازان خود را به توپخانه و تفنگ مجهز كرد.
قدرشناسي شاه عباس از افسران فداكار
قبل از شاه عباس، مرسوم بود كه قسمت مهمي از اموال بزرگان دولت و سرداراني كه در ميدان جنگ كشته ميشدند، براي خزانه سلطنتي ضبط ميكردند. شاه عباس به اين رسم ناپسند پايان داد و دارايي آنها را در اختيار فرزندانشان قرار داد؛ چنانكه در مورد اللّه ورديخان و ديگران اين روش را اعمال كرد. يكي از افراد گمنامي كه در سايه حسن تدبير و كارداني مورد محبت شاه- عباس قرار گرفته است، قرهچغان خان است. اين مرد پس از آنكه چندين مأموريت خطير و خطرناك را با مهارت و استادي انجام داد، به طرف اردبيل حركت كرد.
شاه عباس با جمعي از بزرگان و سرداران ايران به استقبال وي شتافت و چون در بيرون
______________________________
(304). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ج 2، ص 544 به بعد (به اختصار).
(305). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 2، ص 79
ص: 399
شهر به او رسيد، پياده شد و به قرهچغان خان كه به احترام وي از اسب خود فرود آمده بود، گفت: «آقا خان، تو براي من چنان فتح بزرگي كردهاي كه بزرگتر از آن را از خداوند آرزو نكرده بودم. بيا بر اسب من بنشين تا من مثل شاطري در ركاب تو حركت كنم.» قرهچغان خان از سخنان شاه چندان متعجب و شرمسار شد كه خود را به پايش انداخت و غلام و جاننثار وي شمرد و به عجز و لابه استدعا كرد كه با چنين لطف خارق العاده، مسخره خاص و عامش نفرمايد، ولي شاه عباس نپذيرفت و او را مجبور كرد كه بر اسبش بنشيند و همچنانكه گفته بود با تمام سرداران و رجال دولت، هفت قدم دنبال آن سردار پياده رفت و پس از آن نيز او را به پاداش آن فتح بزرگ به فرمانروايي و امير الامرايي سراسر آذربايجان منصوب كرد. «306»
همچنين محمد علي بيگ كه دهقان و چوپان ژندهپوشي بود، در پرتو محبت و تعليمات شاه عباس، مقام و موقعيت مهمي كسب كرد. در عهد شاه صفي، جانشين شاه عباس نيز، او به سفارت به هندوستان رفت و سپس مسؤول خزانه گشت. چون بدخواهان از او سعايت كردند، شاه صفي بر آن شد كه موجودي خزانه را بازديد كند، زيرا به شاه صفي گفته بودند شمشيري كه سلطان عثماني براي شاه عباس به هديه فرستاده بود، محمد علي بيگ ربوده است؛ غافل از اينكه اين شمشير را شاه عباس شكسته و جواهرش را به مصرف ديگر رسانيده بود. شاه پس از اينكه در بازديد خزانه هرچيزي را به جاي خود يافت، بيخبر به خانه ناظر رفت و در آنجا هيچچيز فوق العادهاي نيافت زيرا اتاقها با نمدهاي ساده بيقيمت مفروش شده بود. «سرانجام شاه و همراهان به دهليزي رسيدند و در آنجا نظر شاه به دري افتاد كه با سه قفل بسته شده بود ... از ناظر پرسيد: كه در اين اتاق چه داري كه درش را با سه قفل بستهاي؟ در جواب گفت: ... آنچه اعليحضرت در اين خانه ديدهاند به ذات مقدس ايشان تعلق دارد، ولي هرچه در اين اتاق است از آن چاكر است ... چون در باز شد در اتاق كوچك بيفرشي جز يك چوبدستي چوپاني و يك مشك كوچك و يك خورجين مندرس و يك ني كه به سيخي آويخته بود و لباسي ژنده چيزي نيافتند؛ كه يادگار دوران شباني بود.
شاه از شرافت او در شگفت شد و لباس شاهانه را از تن بيرون كرد و به ناظر پوشانيد.» «307»
«شاه عباس در كار سياست چنان سنگدل و بيعاطفه بود كه پدر را به كشتن پسر و برادر را به نابود كردن برادر مأمور ميكرد. وقتي كه ازون بهبود چركسي را به كشتن پسر خود، صفي ميرزا، مأمور ساخت، و آن مرد بددل فرمان وي را گردن نهاد، ديري نگذشت كه به بيگناهي پسر پي برد و از كرده پشيمان شد، و چون به سبب پشيماني بر بهبود بيگ كشنده پسر هم، كه جز اطاعت فرمان شاهانه كاري نكرده بود، كينه ميورزيد، روزي او را به حضور خواست و فرمان داد كه سر پسر جوان خود را ببرد و نزد او برد. بهبود ناچار اين امر پادشاه را نيز اطاعت كرد، همينكه با سر خونآلود پسر بازآمد، شاه نظري به سراپاي او انداخت و گفت «بهبود، چطوري؟ حال ميتواني بفهمي كه وقتي خبر مرگ پسرم را به من دادي چه حالي
______________________________
(306). همان، ص 96.
(307). همان، 104- 102.
ص: 400
پيدا كردم.» ... زماني، در راه تفريحات شاهانه خود، جان هزاران نفر را به خطر ميافكند چنانكه در جمادي الاول سال 1028 هجري با همراهان خود در شدت سرما در جنگل رانكوه به شكار گراز پرداخت و به فرمان او نزديك سي هزار تن از رعاياي گيلان براي راندن حيوانات وحشي در اطراف جنگل گرد آمدند. نويسنده تاريخ گيلان مينويسد: «در آن شكارگاه، عرض كردند كه 2700 نفر از مؤمنان و مسلمانان از صدمت سرما و برودت هلاك شدهاند، شاه عباس آن را وقعي ننهاد.» به دستور او تمام دهكدهها و آباديهايي كه در سر راه دشمنان قرار داشت، ويران ميكردند. چون غذا دادن و نقل و انتقال اسيران دشوار بود، بيشتر ايشان را در ميدان جنگ ميكشت. در سال 1025 هجري به گرجستان تاخت و حكم به قتل عام مردم آن سرزمين داد و به فرمان وي بيش از 70 هزار گرجي كشته شدند و در حدود 130 هزار دختر و پسر زيبا به اسيري گرفته شد (عالمآراي عباسي، ص 635). شاه عباس به تقليد از سلطان- مراد خان سوم عثماني دستور داد زنان و كودكان مسلمان ازبك و ترك را به اسارت گرفتند.
او سرداران و سربازاني را كه در جريان جنگها سرهاي بيشتري از دشمنان ميبريدند، تشويق ميكرد و جايزه ميداد. در نتيجه اين رسم، بعضي از سربازان و سرداران بدنهاد سر هموطنان بيگناه و بيچاره خود را نيز ميبريدند. هنگام نوروز و عيدهاي بزرگ ديگر، حكام ضمن هدايا مقداري سر از دشمنان خارجي ايران براي شاه ميفرستادند ... هديه فرستادن سر دشمن براي پادشاهان ايران، به گفته استرابون رسمي بسيار قديم است (سفرنامه پييترو دلاواله، ج 3، ص 75- 274).» «308»
«شاه عباس به اخترشناسي و طالعبيني ايمان داشت و در انجام كارهاي مهم مملكتي، محكوم رأي منجمان و ستارهشناسان بود. اگر ميخواست به دفع حاكمي ياغي برخيزد، با منجمباشي مشورت ميكرد؛ حتي سفيران و اميران را بدون اجازه منجم، پذيرايي نميكرد.
يكبار به حكم منجم، سه روز يوسفي درويش را به جاي خود بر تخت نشاند و خود عصاي مرصعي به دست گرفت و مانند ايشيك آقاسي در برابر او ايستاد». «309»
ايجاد امنيت و آرامش نسبي
در دوران سلطنت شاه عباس، مردم ايران از امنيت و آرامش نسبي برخوردار بودند. «راهزني و دزدي برافتاد و دست تعدي حكام و سرداران سپاه از جان و مال رعايا كوتاه شد، كار تجارت و صنعت رونق گرفت و در سايه اهميت و توجه خاصي كه شاه عباس به آباد كردن و ساختن شهرها و كاروانسراها و عمارات و راهها و به رواج كار بازرگاني و صنعت داشت، مردم به كار و كوشش و كسب ثروت دلبستگي يافتند و ديري نگذشت كه رعايا و كارگران و مردم زيردست، كه همواره در فقر و مسكنت به سر ميبردند، صاحب زندگي دلپذير و مرفه و مطمئن و آسودهاي شدند ... مردم ايران گذشته از آنكه شاه عباس را عزيز ميداشتند او را وجودي مقدس و محترم و برتر از ديگران ميشمردند. بزرگترين سوگند ايرانيان قسم به سر شاه عباس بود.
... كاخ شاهي يا دولتخانه به منزله بست و پناهگاه مجرمان محسوب ميشد ...
______________________________
(308). همان، ج 2، ص 136 به بعد (به اختصار).
(309). همان، ص 342.
ص: 401
ورود به كاخ شاهي نيز مانعي نداشت ... جلو در كاخ شاهي چندين عراده توپ به اندازههاي مختلف ديده ميشد ... هركس ميخواست به دولتخانه داخل شود، بايستي نخست به خاك افتد و آستانه در را ببوسد. تمام بزرگان ايران، از اسب بهزير ميآمدند، و به خاك ميافتادند و آستانه در را ميبوسيدند.» «310» حتي به سفيران، چنين تكليفي ميكردند و «چون از «دن گارسيا»، سفير اسپانيايي، خواهش كردند كه سر به خاك افكند، به چنين درخواستي تن درنداد بلكه به احترام كلاه از سر برداشت و باز بر سر گذاشت و به راه افتاد، همراهان و ملازمانش نيز چنين كردند.» «311»
سياست داخلي شاه عباس اول
چنانكه قبلا اشاره شد، در دوران حكومت شاه عباس اول، ايران بيش از پيش دولتي متمركز گشت و شاه عباس با مبارزه و نابود كردن بعضي از امرا و خوانين سركش، از تلاش استقلالطلبانه قدرتهاي فئودالي تا حد زيادي كاست؛ ولي به ريشهكن كردن آن توفيق نيافت. شاه عباس چون بيشتر به ايرانيان متكي بود، سعي ميكرد به قيمت ويراني كشورهاي مفتوحه نيروي توليدي نواحي مركزي را ترقي و افزايش دهد.
مثلا شاه پس از فتح شيروان، در سال 1016 ه. كوشيد تا از آن سرزميني كه متجاوزان ترك بالكل ويران و فقير ساخته بودند، مبلغ گزاف پنجاه هزار تومان دريافت كند، ولي بيش از سي هزار تومان نتوانست گردآوري كند. از لرستان ده هزار تومان جمع كرد و الخ.
شاه، در عين حال به محض اينكه پس از انعقاد پيمان صلح با تركيه در سال 1021 ه. به اصفهان بازگشت، مردم آن شهر را براي مدت سه سال از پرداخت عوارضي به مبلغ پانزده هزار تومان معاف نمود. در عراق عجم، يعني ناحيه مركزي ايران، ماليات بر دامها يا «چوپانبيگي» كه بار سنگيني بر دوش رعايا بود لغو شد.
ميزان ماليات كه در فاصله ميان سالهاي 978 و 988 افزايش يافته بود، تا حد سابق تقليل يافت. اين اقدامات ميبايست تا ميزان معيني موجب ارتقاي اقتصاد مركز ايران گردد، برعكس، خزانه مركزي از اكناف و اطراف كشور پولها را به صورت ماليات جذب ميكرد و اقتصاد آن نقاط رو به انحطاط ميرفت. جنگها و بهرهكشي از ممالك مسخره، نهتنها خزانه شاهي بلكه بزرگان فئودال را نيز ثروتمند ميساخت. اللّه قلي بيگ قاجار قورچيباشي از محل غنايم جنگي، ثروت هنگفتي كه به 20 هزار تومان (200 ميليون دينار) بالغ ميگشت، بههم زد.
دولت شاه عباس اول، از ترقي تجارت و صنايع و حرف پشتيباني ميكرد و با راهزنان بيرحمانه مبارزه مينمود، و بدينوسيله امنيت طرق تجارتي را تأمين
______________________________
(310 و 311). همان، ج 2، ص 353 به بعد (به اختصار).
ص: 402
ميكرد و كاروانسراها ميساخت و جادههاي جديد احداث ميكرد. از جمله جادههاي جديد الاحداث يكي جاده شوسه وسيع سنگفرش كردهاي بود كه در امتداد ساحل بحر خزر در مازندران به طول 270 كيلومتر احداث شده بود. «312»
راههاي ارتباطي در عهد صفويه
در زمان شاه محمد خدابنده، به علت ضعف و ناتواني او، دزدي و راهزني در سراسر كشور رواج يافت. شاه عباس، چنانكه گفتيم از آغاز حكومت به مسأله امنيت و آرامش توجه كرد و در راه برانداختن دزدان و راهزنان سعي فراوان نمود. سياست او اين بود كه مسؤوليت حفظ امنيت و جلوگيري از دزدي و راهزني را در هريك از ولايات ايران به عهده حاكم و مردم آنجا نهاده بود. به اين ترتيب، اگر مال التجارهاي در يكي از مناطق ايران مورد دستبرد قرار ميگرفت، صاحبمال خسارت خود را به قيد قسم اعلام ميكرد، و اهل محل بيدرنگ ميپرداختند.
«... شاه عباس مقرر داشته بود كه مسؤوليت امنيت هر ناحيه، بر عهده مردم و حكام آن ناحيه است ... به همين سبب، دزدان قطاع الطريق گرفتار، و از ميان برداشته شدند (تاريخ خلد برين؛ عالمآرا، نسخه خطي، كتابخانه پاريس). سياحان و جهانگردان و بازرگانان خارجي نيز جملگي بر امنيت راههاي ايران در عهد شاه عباس گواهي دادهاند.
پييترو دلاواله در جلد دوم سفرنامه خود، در صفحه 358 مينويسد: «... در ايران برخلاف خاك عثماني، دزدي و راهزني نميشود و كاروانها با كمال آسايش و اطمينان سفر ميكنند. اگر اتفاقا در راه كسي را دزد بزند، قريههاي اطراف محلي كه دزدي در آنجا روي داده است، خسارت صاحبمال را، هرقدر كه او به قيد قسم ادعا كند، ميپردازند.» همچنين «آنتونيو دوگوهآ» مينويسد: «... اكنون در كشور او (يعني شاه عباس) دزد وجود ندارد. در هيچ كشوري مسافران و تجار نميتوانند چنانكه در ايران ممكن است، با آسودگي و اطمينان خاطر سفر كنند ...» شاه عباس دزدان و راهزنان را به شديدترين صورتي كيفر ميداد؛ بعضي را سر ميبريد يا از فراز منار شهر بهزير ميافكند و برخي ديگر را در كنار راهها تا نيمه بدن در خاك ميكرد و گچ ميگرفت تا مايه عبرت ديگران شوند.» «313»
با اين حال، شاه عباس چون مرد سياست و تدبير بود، گاه از دزدان براي قلع و قمع دشمنان استفاده ميكرد؛ چنانكه در سال 1014 ه. هنگامي كه در آذربايجان با چغال اوغلي، سردار ترك، در جنگ بود از بيرام تكله، كه راهزني مشهور بود استمداد جست و از او خواست كه گاه و بيگاه با ياران خود بر اردوي تركان تازد و تا ميتواند از سربازان عثماني بكشد؛ و او چنين كرد و با اين دستبردها به شكست قطعي تركان كمكي شايان نمود.
رابطه شاه عباس با توده مردم
«شاه عباس با آنكه به مقتضاي حكومت فردي و استبدادي خويش، در كار فرمانروايي و سياست و اداره كشور بسيار سختگير و بيرحم و سنگدل و گاه جبار و ستمكار بود، به دادگستري و رعايت انصاف و
______________________________
(312). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ج 2، ص 551 به بعد.
(313). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 2، ص 153 به بعد (به اختصار).
ص: 403
عدل و حفظ حقوق رعايا نيز توجه و علاقه بسيار داشت ... يكي از معاصرانش مينويسد:
«شاه عباس مردم ناتوان و فقير را فرزندان خود ميشمارد و آنان نيز او را پدر ميدانند. شاه عباس مردم زورمند و توانگر را پدر ميخواند، تا از ايشان پولهاي گزاف بگيرد، و چون مردند، مانند پسري ادعاي ميراث كند و از اين راه پيوسته از اموال بيحساب ثروتمندان قوم چيزي عايد خزانه دولت گردد.» «314»
شاه عباس براي آنكه به حقيقت احوال رعاياي خود آگاه شود، بيواسطه با مردم معاشرت ميكرد و بيتكلف و تشريفات، هركس را به حضور خود ميپذيرفت، و چون وزيران و رجال دولت نصيحتش ميدادند كه زياده از حد به مردم نزديك نشود، ميگفت: «شما را دزدي و بدكاري بدين نصيحت برانگيخته است. ميخواهيد من از مردم دور باشم تا زشتكاريهاي شما مستور بماند، و گرنه كسي كه بخواهد با عدلوداد حكومت كند، بايد از اعمال و افكار رعاياي خود آگاه باشد.» و چون ميگفتند: «با چنين رفتاري هميشه جانش در خطر است» ميگفت: «نگهدار من خداست.»
يكي از معاصرانش درباره قساوت و خشونت وي، مينويسد: «شاه عباس تا حدي حق دارد كه بيرحم و سنگدل باشد زيرا با مردم خونخوار و جسوري كه بر وي گرد آمدهاند، جز اين نميتوان رفتار كرد.»
نويسنده ديگري كه چندي پس از شاه عباس، در ايران بسر برده است در تعريف قوانين ايران در دوران صفويه ميگويد: «قوانين ايران بسيار خوب و براي مردم مفيد است، چنانكه هرگاه پادشاه عادلي حكمروا باشد و اين قوانين را به درستي اجرا كند، و وزيران و عمال دولت را از ستمكاري و خودرأيي بازدارد، ميتوان گفت كه امپراتوري ايران خوشبختترين كشورهاي جهان خواهد شد. ظاهرا در عهد شاه عباس بزرگ چنين بوده است، در آغاز كار اين پادشاه، تمام ايران گرفتار استبداد و خودرأيي حكام مختلف بود ... اما در سالهاي آخر زندگاني او، ايران ثروتمند و آباد و آرام بود و بازرگانان ممالك مختلف در آنجا به تجارت مشغول بودند. در سراسر ايران، چه در شهرها و چه در دهكدهها، مردم خوب ميخورند و خوب ميپوشند و از همهگونه وسايل زندگي برخوردارند؛ گرچه به اندازه نصف رعاياي كشور ما يعني فرانسه نيز كار نميكنند. فقيرترين زنان ايران زينت و زيورهاي سيمين بر پا و دست دارند و بر گردن برخي از ايشان، سكههاي درشت طلا ديده ميشود. به عقيده من اگر حكومت ايران را حكومتي استبدادي و دور از تمدن معرفي كنيم، از انصاف و حقيقت منحرف شدهايم.» «315»
... مسؤوليت حفظ امنيت و جلوگيري از دزدي و راهزني را، در هريك از شهرها يا ولايات ايران، بر گردن حكام و مردم آن شهرها يا ولايات نهاده بود ... در لشكركشيها و سفرهاي خود هرگز به سرداران و سپاهيان اجازه نميداد كه به دارايي و املاك و مزارع و محصول رعايا دستدرازي كنند و پيوسته مراقب بود كه سرداران و سربازانش نسبت به مردم
______________________________
(314). پييترو دلاواله، سفرنامه، ترجمه شجاع الدين شفا، ص 30 و 31.
(315). ژان شاردن، سياحتنامه شاردن، ترجمه محمد عباسي، ج 5، ص 66- 465.
ص: 404
درستكار و عادل باشند.
يكي از جهانگردان فرنگي كه در سفرهاي چند، با او همراه بوده است، در اينباره مينويسد: «سربازان شاه به حدي درستكار و خوشرفتارند كه مردم دهكدههاي ايران برخلاف رعاياي كشورهاي اروپا، هنگام لشكركشي از پيش ايشان نميگريزند، بلكه برخلاف، براي سپاهيان خوراكيها و هداياي گوناگون ميآورند ... زيرا ميدانند كه سربازان شاه ستمكار و يغماگر نيستند و از ايشان به هيچكس آزار و مزاحمتي نخواهد رسيد. من به چشم خود ديدم كه در بيابانها و راههاي خلوت، سربازان از رعايا ميوه و چيزهاي ديگر ميخريدند و هيچكس تخطي به اموال مردم نميكرد.» «316»
«... شاه عباس در سفرهايي كه پيوسته به ولايات مختلف ايران ميكرد، در شهرها و دهكدهها به جمع مردم داخل ميشد و از طرز رفتار حكام و مأموران ديوان ميپرسيد و اگر شكايتي ميكردند بيدرنگ فرمان رسيدگي ميداد و گنهكاران را سياست ميكرد. وقتي كه شاه ميان مردم بود، هيچكس اجازه و جرأت نداشت كه ديگري را از سخن گفتن با او يا اظهار شكايت بازدارد.» «317»
تجلي افكار عمومي در عهد او
در سال 1011 ه. كه شاه عباس از سفر خراسان بازگشت، از شهر كاشان نيز ديدن نمود. مردم به مناسبت ورود او شهر را آذين بستند و چراغان كردند و ابراز احساسات نمودند. شاه از مشاهده احساسات محبتآميز مردم منقلب شد و بياختيار گريستن آغاز كرد و خطاب به كشيش كاتوليكي كه همراه با او بود چنين گفت: «ميبيني كه اين مردم چگونه با شادي و سرور از من استقبال ميكنند، من شايسته اينهمه مهرباني نيستم و هروقت گناهان بيشمار خود را به ياد ميآورم، شدت غم و اندوه دلم را از لباس تو نيز سياهتر ميسازد؛ ايكاش مرد ساده درويشي بودم و با يك لقمه نان زندگي ميكردم و پادشاه اين سرزمين فراخ و اينهمه مردم كه در كمال بيلياقتي بر آنان حكومت ميكنم، نميبودم ... كشيش او را دلداري داد و گفت كه او ميتواند از آن پس به خداوند و ملت خود خدمات فراوان كند و دل گناهكار و شرمنده خويش را تسلي بخشد.» «318»
شاه عباس گاه به تمايلات و افكار عمومي توجه ميكرد؛ چنانكه خان احمد كه حكومت گيلان را داشت پس از چندي، به سبب بعضي ماجراها و مخالفتها، بين او و شاه عباس اختلاف شديدي پديد آمد و كار به جنگ كشيد. خان احمد كه در خود نيروي مقاومت نميديد، به دربار استانبول پناهنده شد، سلطان عثماني از وي شفاعت كرد، ليكن شاه عباس در جواب اين شفاعت و وساطت چنين نوشت:
براي بازگشت خان احمد مانعي در پيش نيست و با آنكه حق نعمت بهجا نياورده
______________________________
(316). سفرنامه پييترو دلاواله، پيشين، ص 106.
(317). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 3، ص 43- 239 (به اختصار).
(318). همان، ج 2، ص 90 (به اختصار).
ص: 405
است، حكومت نقاط ديگري جز گيلان به وي تفويض خواهد شد، اما انتصاب وي به حكومت گيلان به سبب آنكه اشراف و مردم آن ناحيه از جور و طرز حكومت وي به تنگ آمدهاند و افكار عمومي با او مساعد نيست تجديد امارت و حكومتش در گيلان منافي مصلحت كشور است. «319»
شاه عباس با القاب موافق نبود
خان احمد گيلاني در يكي از نامههاي خود خطاب به شاه عباس چنين مينويسد:
عرضه داشت غلام خانواده عتبه عاليه احمد الحسيني، به درگاه انجم- سپاه كيخسرومرتبت، فريدونمعدلت، جمشيدمرتبت، كيوانرفعت، خورشيدطلعت، ناهيدبهجت، مشتريسعادت، عطاردعظمت، برجيسمنزلت، رستمشجاعت، افراسياب- صولت، آسمانعلو گردونسمو، سكندرظفر، دارافر، كشورگشاي حصارگير، به دولت جوان و به تدبير پير، به اجداد و امثال شاه و امير، پناه طايفه انام، هادي لشكر اسلام، رافع اعلام دين مبين، سايه خداي آسمان و زمين، برگزيده حضرت رب العالمين، شاه عباس پادشاه ... «320»
«ولي شاه عباس از اينگونه القاب و عناوين تملقآميز بيمعني بيزار بود و خود را در كمال سادگي «بنده شاه ولايت عباس» يا كلب آستان علي ميخواند، بهطوري كه از سفرنامه اولئاريوس (آدام) برميآيد، روزي شاه عباس به كسي كه نام او را در نامه خود با عناوين و القابي از قبيل آنچه گذشت، آورده بود، گفت: رفيق، عناوين و القاب تو نه مرا بزرگ ميكند نه كوچك؛ اگر مرا با همان عنوان ساده شاه كه عنوان حقيقي من است، بخواني از تو راضي خواهم شد.» «321»
لباس شاه عباس
شاه عباس معمولا لباسي بسيار ساده، كه بيشتر به رنگ سبز يا سرخ يا سياه بود، از پارچهاي كه روستاييان فقير ميپوشند، دربر داشت.
در مجالس رسمي و پذيراييهاي درباري نيز بيشتر با همين لباس ساده روستايي ديده ميشد.
داستان زير كه از سفرنامه يكي از سفيران اروپايي نقل ميشود نيكوترين دليل سادگي لباس اوست:
روزي در شهر ايروان، پيش شاه روي قالي نشسته بودم. قضا را در همان حال چند تن از تركان عثماني، كه اسير سپاه ايران شده بودند، وارد شدند تا از شاه طلب بخشايش كنند، چون شاه لباس كهنه سرخي دربر داشت و لباس من از پارچه ابريشمين سرخ بود و پاي خود را هم به سبب آنكه نميتوانستم به تقليد ايرانيان «دوزانو» بنشينم، اندكي دراز كرده بودم، اسيران ترك مرا به جاي شاه گرفتند و به پاي من افتادند تا آن را ببوسند؛ من بسيار ترسيدم و دوپا را به شتاب جمع
______________________________
(319). اسناد و نامههاي تاريخي دوره صفويه، پيشين، ص 280.
(320 و 321). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 2، ص 82.
ص: 406
كردم ... شاه نگاهي تمسخرآميز به من افكند و قهقهه آغاز كرد. «322»
سر توماس هربرت، سفير چارلز اول پادشاه انگلستان، كه در سال 1036 هجري به ايران آمده است، در سفرنامه خود مينويسد: «... شاه عباس كه همهجا ثروت و تجمل دربار و دارايي خويش را به رخ ما كشيده بود، لباس پنبهدوزيشده بسيار سادهاي دربر داشت، گويا ميخواست به ما بگويد كه شخصيت و بزرگيش بيشتر به صفات پسنديده و سياست و تدبير عاقلانه او بسته است نه به ديبا و جواهر و مرواريد.» «323»
سياست اقتصادي شاه عباس اول
«فرامين شاه عباس اول كه بهدست ما رسيده نشان ميدهد كه وي به بعضي از شهرها حق مصونيت (معافي) مالياتي داده بود و تمام شهريان را از انواع مالياتها و عوارض معاف ساخته بود.
سياست تقويت موقع اقتصادي نواحي مركزي ايران، كه شاه عباس تعقيب ميكرد، نتيجه انتقال زمام امور سياست از دست فئودالهاي چادرنشين ترك بهدست مأموران عاليمقام كشوري ايراني بود كه با كشاورزي ديواني و بازرگاني خارجي و سران تجار ايراني ارتباط نزديك داشتند. يكي از مظاهر بارز اين سياست، تخريب شهر ارمنينشين جلفا (جولاخ) و انتقال اجباري مردم آن به اصفهان بود. هدف اين اقدام، انتقال مركز بين المللي تجارت ابريشم (جلفا اين مقام را داشت) به ايران و احداث راه كاروانرو تجارت ابريشم از طريق اصفهان و بندرعباس به خليجفارس بود. شاه عباس براي ارمنيان جلفا در نزديكي اصفهان جلفاي نوي بنا كرد و به مردم شهر تازه، اجازه داد كه در امور داخلي شهري مستقل و مختار باشند و آنان را از عوارض معاف نمود.
هنگام انتقال ارمنيان از جلفا به اصفهان از 15 هزار خانوار فقط سههزار خانوار به اصفهان رسيدند و باقي در راه بر اثر گرسنگي و بيماري و حملات ايلات چادرنشين تلف شدند.
بازرگانان بزرگ ارمني جلفا، كه در تجارت صادراتي ابريشم دلال شاه بودند، امتيازات فراوان از وي دريافت داشتند. ابريشم خام و منسوجات ابريشمي بزرگترين متاع صادراتي ايران بود ... شاه عباس كه مايل بود عده نفوس كشور ايران را افزايش دهد، از آذربايجان و ارمنستان و گرجستان صنعتگران و كشاورزان را به كشور خويش منتقل ميساخت.
يك هدف ديگر اين اقدام فرونشاندن پايداري مردم نواحي غيرايراني كشور صفوي و تضعيف آن سرزمينها بود.
در سال 1605 م. (1014 ه.) قريب 70 هزار نفر ارمني و آذربايجاني از ناحيه نخجوان به داخل ايران تبعيد شدند كه اكثر آنان در ميان راه جان سپردند. اين تبعيد به اصطلاح «بويوك سورگون» يعني تبعيد بزرگ بود.» «324»
______________________________
(322). ايترپرسيكوم، سفرنامه تكناندر فن دريابل، ترجمه شارلشفر، چاپ پاريس 1877، (به نقل از:
زندگاني شاه عباس اول، ج 2، ص 83).
(323). همان (به نقل از همان مأخذ، همان صفحه).
(324). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ج 2، ص 553.
ص: 407
كوچ دادن ارامنه و آلام اين مهاجرت
استاد نصر اللّه فلسفي درباره اين تبعيد بزرگ چنين مينويسد: پس از آنكه شاه عباس از حركت سربازان عثماني به خاك ايران و ارمنستان باخبر گرديد، تصميم گرفت شهرهاي آباد ارمنستان را ويران كند و از غلات و آذوقه چيزي باقي نگذارد و تمام مردم آن نواحي را به خاك ايران كوچ دهد تا فقدان وسايل زندگي مانع پيشرفت تركان شود، ولي اين كار مصائب و مشكلات فراواني براي ارامنه پديد آورد. جمع كثيري از ارامنه حاضر به ترك خاك وطن نبودند «... سربازان با شمشيرهاي كشيده به دهكدهها ميرفتند و بهوسيله كدخدايان، مردم را مجبور ميكردند كه با زن و فرزندان خود، در سرماي زمستان، بدون آذوقه كافي، خاك وطن را ترك گويند.» «325» شرح اين ماجراي اسفناك را به تفصيل ضمن بحث در پيرامون اقليتهاي مذهبي در ايران بيان ميكنيم تا خوانندگان بدانند كه در دوره قرون وسطا چگونه حيات مردم دستخوش تمايلات و مصالح سياسي شهرياران مستبد وقت بود.
شاه عباس يك لشكركشي خونين تنبيهي به گرجستان شرقي (كارتلي و كاختي) به عمل آورد و تنها از كاختي قريب يكصد هزار نفر را اخراج و به ايران اعزام داشت. پس از آنكه لشكريان شاه در گرجستان شرقي، قيام خلق را، كه در تحت قيادت «گئوركي ساآكادزه» يا بقول اسكندر بيگ، موراوي خان (در 1033 ه.) وقوع يافت، فرونشاندند، بار ديگر تبعيد دستهجمعي مردم آن سامان تجديد شد در سال 1028 ه. پنجاه هزار نفر از آذربايجان و ارمنستان تبعيد شدند. سنگتراشان و بنايان براي كارهاي ساختماني به اصفهان گسيل گشتند و كشاورزان را به مازندران «بهشتآيين» اعزام داشتند و مهاجران مزبور در اين نواحي هزارهزار از قحطي و مالاريا و هواي مرطوب گرمسيري، كه بدان خو نگرفته بودند، جان ميسپردند.
در عهد شاه عباس فعاليتهاي ساختماني در بعضي نقاط فوق العاده پردامنه بود؛ اصفهان پايتخت كشور را شاه عباس در واقع تجديد بنا نمود و در اواسط قرن يازدهم به شهر بزرگي كه 38 كيلومتر محيط آن بود و 600 هزار جمعيت داشت مبدل كرد (اصفهان در پايان قرن 16 م. فقط 80 هزار نفوس داشت) مجموعهاي از ابنيه، كه نمونه هنر و معماري عالي بود، در گرداگرد ميدان شاه اصفهان، كه بيش از 500 متر طول و زميني براي چوگان داشت، احداث شده بود: در سمت جنوب مسجد شاه كه با كاشيكاري رنگي زيبا مزين شده بود و يكي از درخشانترين نمونههاي معماري ايران است و در سمت جنوب غربي آن ميدان، كاخ شاهي يا عاليقاپوي پرشكوه و عمارت چهلستون و نقاشيهايي كه بر ديوارهاي آن شده بود و پاركهاي چهارباغ و هشتبهشت قرار داشت. بر زندهرود، پل زيباي اللّه وردي خان احداث شده بود كه شهر را به حومه جلفاي نو مربوط ميساخت. شاه براي خود
______________________________
(325). سفرنامه آنتونيو دوگوهآ (به نقل از: زندگاني شاه عباس اول، ج 3، ص 202).
ص: 408
كاخهايي در فرحآباد و اشرف مازندران و نقاط ديگر ساخته بود، قنوات و مجاري آبياري فراوان نيز احداث شده بود.
واحد پول
در عهد شاه عباس كوششي بهمنظور پديد آوردن اساس واحد پول نيز در سراسر كشور بهعمل آمد، واحد جديد پول عباسي ناميده ميشد و ميبايست يك مثقال (6/ 4 گرم) نقره داشته باشد و معادل دويست دينار بود. يك تومان مساوي بود با دههزار دينار يا پنجاه عباسي. اگر بهياد آوريم كه در عهد غازان- خان يعني آغاز قرن چهاردهم ميلادي (8 هجري) يك دينار قريب سه مثقال نقره و در قرن هفدهم سه عباسي يعني ششصد دينار هم سه مثقال نقره داشت، واضح ميشود كه در ظرف مدت سيصد و اندي سال بهاي دينار ششصد بار تقليل يافته بود.
باري دولت شاه عباس موفق نشد پول واحدي در سراسر كشور رايج سازد.
در قرن هفدهم سكههاي مختلف كه ارزش متفاوت داشت و از آن جمله پول عثماني و كشورهاي اروپايي، به موازات عباسي در ايران رايج و نرخ آنها نيز در نواحي مختلف متغير بود. «326»
سياست مذهبي
شاه عباس در دوران سلطنت، عملا نشان داد كه به امور و مسائل مذهبي اعتقاد و توجهي ندارد، ولي چون مردي عاقل و دورانديش بود، سنت ديرين را محترم شمرد و شيعيان را مورد محبت خود قرار داد و با سنيان راه عناد و دشمني پيمود؛ چه سياستمداران آن دوره اهل تسنن را هواخواه ازبكان يا تركان عثماني ميشمردند. با اين حال شاه عباس با پيروان ديگر اديان و مذاهب مخصوصا با اساقفه ارمني و كشيشان كاتوليك كه در ايران اقامت داشتند، روشي ارفاقآميز داشت و آنان را عوامل سودمندي براي توسعه و تحكيم روابط سياسي و اقتصادي ايران و اروپا ميشمرد.
در دوران او پيروان همه اديان از عيسوي، يهودي و زردشتي در هر شهر، محلهاي مخصوص خود داشتند و در آنجا با كمال آزادي مطابق آداب و رسوم ملي و ديني و اجدادي خود زندگي ميكردند. حتي حق داشتند كه دعاوي و متهمان حقوقي و جزايي ملت خويش را نيز محاكمه و مجازات كنند و محاكم شرعي و عرفي ايران، جز در موارد خاص، در كار ايشان مداخله نميكردند. «327»
شاه عباس گاه به ملاحظات سياسي و براي جلب خاطر سفيران و سلاطين اروپا كارهايي ميكرد كه با توجه به معتقدات مذهبي و ميزان رشد فكري مردم ايران در آن دوران، بسيار عجيب مينمايد؛ چنانكه در نيمه رمضان سال 1017 هجري قمري كه مصادف با روز ميلاد مسيح در سال 1608 بود با جمعي از سران لشكري و كشوري و چند تن علماي روحاني، به صومعه كاتوليكان اصفهان رفت، و در آنجا در روز رمضان با حضور روحانيون شيعه شراب نوشيد. يك روز پيش از آن نيز
______________________________
(326). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، ج 2، ص 55- 553.
(327). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 3، ص 68.
ص: 409
چون شنيده بود كه عيسويان در روز ميلاد مسيح گوشت خوك ميخورند براي ايشان چند خوك فرستاد. «328»
شوخي شاه عباس با يكي از حكما
شاه عباس شنيده بود كه:
مير ابو القاسم فندرسكي حكيم و شاعر معروف زمان، از اعيان و اشراف و بزرگان كناره ميگيرد و با بيسر و پايان و طبقات پست معاشرت ميكند، روزي به او گفت: «مير، شنيدهام كه برخي از علما با اجامر و اوباش معاشرند و در قهوهخانهها و كنار معركهها به بازيهاي نامناسب ايشان تماشا ميكنند.» مير ابو القاسم بيدرنگ گفت: «قربان خلاف عرض كردهاند بنده هميشه در جمع اجامر و اوباش هستم و هرگز از علما كسي را آنجا نديدهام.» «329»
اخلاق شاه عباس
پادري ژان تاده درباره خصوصيات اخلاقي شاه عباس چنين ميگويد:
«وي آدمي است بسيار بذلهگو، جنگاور، زودخشم، نيرومند، هنرور، صاحبعزم. و حافظهاي تيز دارد و در تمشيت امور خردمند است. هر نكتهاي كه با وي در ميان گذاري، بيدرنگ درك ميكند و هرچه در پرده يا به كنايه بر زبان آري فورا ميفهمد. به هر كاري كه همتش بسته گردد، آن را به خوبي به پايان ميرساند، نه خود تنپرور است و نه دوست دارد سايرين را تنپرور ببيند. پادري ژانتاده از فروتني شاه عباس، حكايتها ميكند و شرح ميدهد كه چگونه شاه در عين قدرت بينظير خويش از اصطبل ديدن ميكرد و بدون هيچ اعتنايي به اطرافيان، مثل دون رتبهترين غلامان، نعل اسبان را ميبست و يا شمشيرهاي خود را تيز ميكرد، چطور از پوشيدن البسه فاخر و حمل اشياء مرصع و بهكار بردن هر نوع تزييني اكراه داشت، چگونه بدون هيچ قيدي تنها به همراهي يك نفر قورچي سواره در شهر گردش ميكرد و چسان با بهره اندكي از خواندن و نوشتن وسعت اطلاع و احاطه وي بر مسائل مايه تحير و تعجب همگان ميگرديد و چگونه در شوخطبعي و ظريفهگويي از جميع محارم و سفيران خارجي برتر بود. پادري سيمون نيز كه چندينبار به ايران سفر كرده گفتههاي ژانتاده را تأييد ميكند و مينويسد كه شاه مردي است بيقرار، دائما مشغول كار ... به همين سبب است كه وي سرباز بسيار كارآمد و ماهري شده است. سربازانش چنان زبردستند كه ميتوان ايشان را از هر لحاظ با سربازان اروپايي ما برابر دانست ... سربازانش در بهكار بردن تفنگ مهارت دارند. بر اثر فتوحات خويش در جنگ با عثمانيان، توپچيان و مهندسان فراوان بهدست آورد و چهارصد عراده توپ از دشمن به غنيمت گرفت.
ايرانيان و خارجياني كه در بعضي از سفرهاي جنگي همراه او بودند، نقل ميكنند كه وي علاوه بر احاطه در مسائل جنگي، از بيماريهاي اسبان و طرز معالجه آنها در سفر و حضر آگاه بود، هنگام لشكركشيها، خودش دست بالا ميزد و به تهيه خوراك ميپرداخت. دلاواله ضمن توصيف يك مجلس ميگساري در خارج شهر سلطانيه مينويسد كه شاه عباس سرپا ايستاده
______________________________
(328). همان، ص 78.
(329). تذكره نصرآبادي، ص 9 (به نقل از: زندگاني شاه عباس اول، ج 2، ص 249).
ص: 410
و به مرتب كردن فتيله چراغها مشغول بود. مراقب بود كه تنگهاي شراب همه منظم در ميان ظروفي مملو از برف باشد، خودش فقط به دادن فرمان قناعت نميكرد بلكه به ريختن مي در جامها مشغول ميشد. وي با پشت پا زدن به سنن معمول زمان در 14 رمضان 1017 براي دلجويي كشيشان عيسوي خوكي چند به آنان تحفه داد و چون شنيد اين عمل بر علماي متعصب گران آمده در عيد ميلاد مسيح در كليساي آنان حضور يافت و دستور داد براي كشيشان شراب آوردند و به همراهان خود اعم از لشكري و كشوري و روحاني امر كرد تا قدري از آن شراب بنوشند.» «330»
سياست خارجي
«شاه عباس پس از استقرار امنيت و آرامش در سراسر ايران، درصدد برآمد مناطق از كف رفته را بار ديگر از عثمانيها پس بگيرد. براي اجراي اين نقشه همواره ميكوشيد با دول اروپايي كه با عثماني روابط خصمانه داشتند، مناسبات دوستانه برقرار سازد. به همين مناسبت، از سفيران امپراتور آلمان و پادشاه اسپانيا و پرتغال به گرمي پذيرايي كرد و براي بهدست آوردن متحديني عليه دولت عثماني، آنتوني شرلي و حسن بيگ را به سفارت اروپا فرستاد و قرار شد كه آنان از دربارهاي مسكو و آلمان و اسپانيا و مقر پاپ روم ديدن كنند، ولي بهطوري كه شاه عباس آرزو داشت اين رفتوآمدهاي سياسي به نتيجه مطلوب نرسيد و دول اروپايي قدم مؤثري در راه مبارزه مشترك با دولت عثماني برنداشتند.
بالاخره شاه عباس در سال 1603 م. (1012 ه.) جنگ با تركيه را آغاز كرد و پس از تصرف تبريز، به تدريج، لرستان و قسمتي از كردستان و ارمنستان و گرجستان شرقي به تصرف لشكريان اللّه وردي خان درآمد. پيروزي ارتش شاه عباس تنها معلول اصلاحات نظامي و شجاعت سربازان نبود، بلكه آشفتگي اوضاع اقتصادي و سياسي عثمانيها و ناكاميهاي نظامي آنان در اروپا بهسود دولت جوان شاه عباس پايان يافت. در پيمان صلحي كه در استانبول منعقد گرديد، ايران تمام مناطق متصرفي را براي خود حفظ كرد و تعهد نمود سالي 200 خروار ابريشم خام، براي سلطان عثماني ارسال دارد. در سال 1025 ه. بار ديگر جنگ ايران و عثماني تجديد گرديد، ولي عثمانيها از اين جنگ طرفي نبستند. در سال 1033 ه. شاه عباس از عصيان «بكيرسوباشي» عليه مصطفاي اول، سلطان عثماني، استفاده كرد و بغداد و سراسر عراق را به تصرف خود درآورد و در سال 1032 ه. با لشكريان خود قندهار را متصرف شد.» «331»
آغاز روابط سياسي با دول غرب
«... از انقراض دولت ساساني تا حمله مغول يعني در دوران حكومت خلفاي اموي و عباسي، در حقيقت ميان اروپا و ايران رابطهاي وجود نداشت، زيرا از طرفي پس از انقراض دولت روم غربي و در قسمت بزرگي از دوره قرون وسطي، اروپا خود گرفتار ملوك الطوايفي و تاختوتاز طوايف مختلف وحشيان و اختلافات سياسي و ديني دولتهاي نوبنياد بود و اساسا به امور سياست خارجي و
______________________________
(330). تاريخ سياسي و اجتماعي ايران از مرگ تيمور تا مرگ شاه عباس، پيشين، ص 305- 293 (به اختصار).
(331). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 546 به بعد (به اختصار).
ص: 411
تجاري، خاصه با كشورهاي آسيا توجهي نميكرد؛ از طرفي نيز حكومت ديني خلفاي اسلامي قاره اروپا را از ايران و كشورهاي مركزي و شرقي آسيا جدا ساخته و ميان وراث تمدنهاي درخشان ايران و روم كهن، ديواري كشيده بود.
در دوران جنگهاي صليبي (490 تا 669 ه.) اروپا و آسيا به يكديگر نزديكتر شدند و نفوذ تمدن اسلامي به اروپا مايه ايجاد روابط سياسي و تجاري ميان كشورهاي اين دو قاره شد لكن تا زماني كه خلافت عباسي پايدار بود بازار تجارت اروپا با ايران و ممالك شرقي آسيا رونقي نداشت و بازرگانان اروپايي قدم از سواحل درياي روم اينسوتر نمينهادند.
پس از حمله مغول بر ايران، چون بنيان حكومت عباسيان سست شد، دولتهاي اروپايي كه ديرزماني از قدرت و نفوذ و توسعه اسلام در انديشه بودند و همواره ضعف و زوال آن را آرزو ميكردند، خرسند شدند و با آنكه از بيم سيل بنيانكن مغول و خطر حمله آن قوم خونخوار به اروپا بر جان خود ميلرزيدند، در صدد برآمدند به هروسيله، خود را به مغول نزديك كنند و به دستياري ايشان كاخ اسلام را واژگون سازند، چنانكه پاپ اينوسان چهارم «332» به همين قصد در سال 643 ه. يعني سال 1245 م. دو دسته از روحانيون عيسوي را نزد خان مغول روانه كرد ... بعد از آن هم لوئي نهم، معروف به مقدس، پادشاه فرانسه، كه در سواحل درياي روم سرگرم جنگهاي مذهبي با مسلمانان بود، سفيراني چند به دربار خان مغول فرستاد ... پس از انقراض دولت عباسيان، دامنه روابط اروپا با آسيا وسعت گرفت و امپراتوران روم شرقي و پاپ و ساير پادشاهان و اميران اروپا سفيران بسيار به دربار جانشينان چنگيز فرستادند و پاي مبلغان و سوداگران عيسوي به خاك ايران باز شد و بازار تجارت اروپا با كشورهاي غربي آسيا و چين رونق گرفت. ناميترين مسافران اين دوره ماركوپولو جهانگرد ونيزي است كه از ايران به چين رفت و در خان باليغ (پكن) به خدمت قوبيلاي قاآن، پسر تولوي رسيد و بيست سال از جانب وي به كارهاي بزرگ كشوري مشغول بود، و در سال 695 ه.
(1295 م.) به اروپا بازگشت، و سفرنامهاش معروف است.
در دوره حكومت هلاكو خان و فرزندان وي، در ايران، رشته روابط سياسي سلاطين مغول با پاپ و پادشاهان اروپا استوارتر شد، زيرا ايلخانان ايران چون با سلاطين مسلمان شام و مصر در جنگ بودند، ميكوشيدند كه پاپ و پادشاهان مسيحي اروپا را نيز با خود همداستان كنند و با ياري عيسويان، حكومتهاي اسلامي مصر و شام را براندازند. در اين دوره چون ايلخانان مغول با پادشاهان اروپا و كشورهاي عيسوي مذهب روابط دوستانه داشتند، بازار تجارت ايران با اروپا رونق گرفت و شهر تبريز يكي از مراكز بزرگ مبادلات تجاري گرديد.
لكن همينكه تركان عثماني در سال 857 هجري (1453 م.) شهر قسطنطنيه را گرفتند و امپراتوري روم شرقي را برانداختند، بازار تجارت اروپا با مشرق، بسته شد و رشته روابط ايران و اروپا منقطع گشت. به همين سبب، اروپاييان نيز بر آن شدند كه براي رسيدن به هندوستان و چين و به دست آوردن امتعه آسيا، راهي ديگر پيدا كنند، و اين امر محرك كشف راه دريايي
______________________________
(332).Innocent IV
ص: 412
جنوب افريقا گرديد.
از آنچه گذشت چنين برميآيد كه در روابط ايران و اروپا در قرنهاي اوليه اسلامي پس از حمله مغول، آغاز و بعد از فتح قسطنطنيه به دست تركان عثماني بار ديگر قطع گشته است؛ و چون رابطه كوتاه جانشينان چنگيز و تيمور را نيز با پادشاهان عيسوي رابطه ايران و اروپا نميتوان شمرد، روابط اساسي ايران با كشورهاي اروپايي در حقيقت، از دوران سلطنت صفويه آغاز ميشود.
پادشاهان صفوي از آغاز سلطنت، چون خود را با خطر استيلاي تركان عثماني برابر ديدند، با دشمنان ايشان از در دوستي درآمدند و هنگامي كه سلاطين عثماني به فتح ممالك شرقي اروپا و آزار عيسويان مشغول بودند، مخصوصا به ايجاد روابط سياسي و تجاري با كشورهاي اروپا و جلب قلوب مسيحيان همت گماشته و ديري نگذشت كه ميان ايشان با پادشاهان و فرمانروايان بزرگ اروپا مانند پاپ روم و سلاطين اسپاني و پرتغال و هلند و روسيه و انگلستان و اتريش و لهستان و فرانسه و غيره بنيان دوستي و روابط سياسي و تجاري استوار گشت، و اين روابط در دوران پادشاهي شاه عباس اول توسعه و رونق بسيار يافت.» «333»
مداخله اروپاييان در خليج فارس
استاد فقيد، عباس اقبال طي مقالاتي كه در مجله گرانقدر يادگار، به يادگار گذاشته است، سرگذشت خليج فارس و مداخلات شوم پرتغاليها و ديگر دول مستعمراتي را در آغاز نهضت بورژوازي غرب با استادي تمام توصيف كرده است؛ به نظر اقبال: «... تسلط ايرانيان بر سواحل و جزاير خليج، برخلاف آنچه بيخبران تصور ميكنند، منحصر به سواحل ايران امروزي و جزاير مجاور آن نبوده بلكه دامنه اين تسلط بر كليه جزاير و سواحل آن مخصوصا به قسمت عمان و مسقط و الحسا (الاحسا؛ لحسا: يعني قسمتي كه بالاختصاص بحرين خوانده ميشده) و جزاير مجاور الحسا (يعني جزايري كه امروز آنها را بحرين ميخوانند) منبسط بوده و در تمام ادواري كه ايران قدرت داشته، حكام و سران سپاهي ايراني در بحرين و عمان و مسقط به نام پادشاهان ايران حكومت ميكردند و مرزهاي ايران را كه تا آن حدود كشيده ميشد، از هجوم و تعرض اعراب بدوي عربستان و ساير خارجيان حفظ ميكردهاند ... دوره صدساله استيلاي پرتغاليان بر اين دريا، كه از 912 هجري قمري تا 1031 يعني مدت 119 سال طول كشيده يكي از پرعبرتترين و جانگدازترين ادوار تاريخ ماست؛ چه در اين مدت، به علت دوري پايتخت از جزاير و سواحل خليج فارس و گرفتاري سخت شاه اسماعيل و شاه طهماسب در دفاع مملكت در مقابل تركان عثماني و اوزبكان تركستان، دولت ايران از احوال ايرانيان اطراف خليجفارس غافل بوده و اين مردم غيرتمند و وطنپرست در چنگال نيرنگ و قدرت يكي از بيرحمترين دول مستعمراتي اروپا، يعني اهالي پرتغال، دست و پا ميزدند ... ماجراي اين مدت بالنسبه طويل را هيچيك از مورخين ما ننوشتهاند. تمام اطلاعي كه از كتب ايشان راجع به اين دوره بهدست ميآيد، از يكي دو صفحه و در پارهاي موارد چند سطر تجاوز نميكند.» «334»
______________________________
(333). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 4، ص 143 به بعد (به اختصار).
(334). مجله يادگار، سال چهارم، شماره 1 و 2، ص 103 به بعد (به اختصار).
ص: 413
كشف راه دريايي هند
«در سال 891 هجري مطابق با 1486 ميلادي، يعني 53 سال بعد از فتح قسطنطنيه بهدست سلطان محمد عثماني و پانزده سال پيش از تشكيل سلسله صفويه در ايران، يكي از ملاحان پرتغالي به اسم بارتلمو دودياز «335» خود را به دماغه جنوبي افريقا رساند و از آنجا قدم در اقيانوس هند نهاد، ولي به رسيدن به سواحل هندوستان و آسيا كه مقصد عمده او بود توفيق نيافت.
در سال 904 ه. (1498 م.) يعني دو سال قبل از تشكيل دولت صفوي، ملاح پرتغالي ديگري به نام واسكودوگاما انديشه او را به عمل رسانيد يعني از طريق جنوب افريقا و اقيانوس هند به ساحل غربي هندوستان رسيد و پاي پرتغاليها را به آبهاي جنوبي آسيا باز كرد.
واسكودوگاما ابتدا از بندر ليسبون (لشبونه) پايتخت پرتغال در سال 1497 ميلادي (903 ه.) به دماغه جنوبي افريقا آمد و قصدش اين بود كه از آنجا متوجه جهت شمال شود و خود را به سواحل افريقاي شرقي برساند. سواحل افريقاي شرقي، مخصوصا قسمت زنگبار، از خيلي قديم تحت استيلاي اقتصادي و معنوي تجار مسلمان و از ضمايم امارت عمان و مسقط محسوب بود و جمع كثيري از دريانوردان عرب و ايراني در آنجا اقامت داشتند؛ مخصوصا غالب امور تجارتي آنجا بهدست ايرانيان ميگشت و ايرانيان مهاجر از مردم فارس و كرمان و جزاير خليج از خيلي پيش در آنجا رحل اقامت افكنده بودند و نام زنگبار به معني ساحل زنگينشين كه فارسي خالص است و هنوز نيز باقي است، نشانهاي از اين دوره استيلاي اقتصادي و معنوي ايرانيان بر آن قسمت است. واسكودوگاما در ساحل افريقاي شرقي يعني در بندر ملنده با بحر- پيمايان مسلمان داخل در ارتباط شد و چون او و همراهانش به هيچوجه راههاي بحري شرق را نميشناختند از ايشان خواست تا يكي از ناخدايان و معلمين مسلمان، هادي او به هندوستان شود ... واسكودوگاما به هدايت شهاب الدين (كه زيردست ناخدايان خليج فارس تربيت شده بود) در تاريخ 904 هجري به بندر كاليكوت از بنادر غربي هندوستان رسيد ... با اين كشف عظيم، كليد مملكت پرثروت هندوستان از راه دريا بهدست اروپاييان افتاد ... كشف راه بحري هندوستان به اروپا ضربه بزرگي بود به تجارت خليجفارس و جزاير و سواحل آن، چه بازرگانان و دريانوردان مسلمان اين حدود به علت استقرار پرتغاليها در دو طرف راههاي بحري قديم اقيانوس هند، يعني هندوستان و جزاير و سواحل افريقاي شرقي، ديگر نميتوانستند آزادانه به تجارت بروند، و چون پرتغاليها نيز مردم بيرحم و منفعتپرستي بودند و در ضبط و مصادره كشتيهاي غيرپرتغالي از دزدان دريايي پايي كم نداشتند، ديگر كسي جرأت اينكه خود را در مقابل ايشان بهخطر بيندازد، نداشت ... بعد از رسيدن واسكودوگاما به هند، پرتغاليها به تدريج دست به تصرف بنادر اطراف كاليكوت دراز كردند، و چند سالي طول نكشيد كه براي پادشاه خود مستعمراتي در اين قسمت از دنيا تشكيل دادند و مانوئل اول پادشاه پرتغال، در سال 915 ه.
(1505 م.) يعني سال پنجم پادشاهي شاه اسماعيل صفوي، حكمران مستقلي براي اداره هند پرتغال به عنوان نايب السلطنه، فرستاد.» «336»
______________________________
(335).Bartholemeu de Diaz
(336). مجله يادگار، سال چهارم، شماره 1 و 2، ص 103 به بعد (به اختصار).
ص: 414
روابط سياسي ايران و پرتغال
چنانكه گفتيم، پس از آنكه قسطنطنيه بهدست سلطان محمد فاتح افتاد، راه بازرگاني اروپا و آسيا از طريق درياي مديترانه بسته شد و سوداگران در جستجوي راه جديد تجاري به كوشش و تلاش برخاستند و نخست متوجه بندر اسكندريه شدند، ولي بدرفتاري مماليك مصر و عوامل ديگر بازرگانان را بر آن داشت كه در جستجوي راه ديگري سعي و تلاش نمايند. نخست دريانورد پرتغالي دياز از جنوب افريقا براي كشف راه دريايي هندوستان به كشتي نشست و وارد اقيانوس هند شد، و دوازده سال بعد از او درياسالار پرتغالي، واسكودوگاما از همان راه به هندوستان رسيد و با كشف اين راه جديد، بر قدرت و اعتبار پرتغال و نفوذ سياسي و اقتصادي اين كشور افزود و دست اعراب مصر و يمن و عمان را از ادامه فعاليتهاي بازرگاني در آن منطقه كوتاه كرد. بعد از او آلفونسودو آلبوكرك «337» با نيروي نظامي و چند كشتي در صدد تسخير جزيره هرمز برآمد و خواجه عطار، نايب السلطنه اين جزيره را به خراجگزاري پادشاه پرتغال فراخواند، ولي خواجه با تكيه به نيروي نظامي خود، تسليم نشد و كار آنها به جنگ كشيد. سرانجام پرتغاليها پيروز شدند و ضمن اخذ غرامت، خواجه را خراجگزار حكومت پرتغال خواندند. وي متعهد شد همهساله 15 هزار اشرفي به دولت پرتغال خراج بدهد و حقوق و امتيازات فراواني براي پرتغاليان قائل شود. حكومت صفوي نيز كه از جهت قدرت دريايي، خود را قادر به جنگ با حكومت پرتغال نديد، ناچار با آن دولت قراردادي به اين نحو منعقد نمود:
«1. قواي دريايي پرتغال با نيروي لشكري پادشاه ايران به بحرين و قطيف مساعدت كند.
2. نيروي دريايي پرتغال در فرونشاندن انقلابات سواحل بلوچستان و مكران با دولت ايران ياري كند.
3. دو دولت ايران و پرتغال با هم متحد شوند و با تركان عثماني بجنگند.»
به موجب اين موافقتنامه، دولت ايران از جزيره هرمز چشم پوشيد. پس از مرگ آلفونسودو آلبوكرك، از طرف دولت پرتغال، شخص ديگري به عنوان نايب السلطنه هندوستان برگزيده شد، ولي بهطور كلي مأموران پرتغالي در دوران قدرت خود به سبب آزمندي با مردم، به بدي رفتار كردند و مراكز بازرگاني آنان يعني هرمز، مسقط و بحرين در اثر سوء سياست مسؤولان امور رو به ويراني رفت. اين ايام مقارن بود با مرگ شاه اسماعيل اول و جلوس شاه- طهماسب بر تخت سلطنت. در اين دوره، سلاطين ايران چون در غرب گرفتار جنگ با حريف زورمند خود، يعني سلطان سليمان خان قانوني، پادشاه عثماني بودند و در خراسان با ازبكان دست به گريبان بودند، فرصت توجه به اوضاع خليج فارس پيدا نكردند، و از طرف ديگر در اين دوره، قدرت دريايي پرتغال در خليج فارس بلامعارض بود و ايران فقط در صورتي ميتوانست با پرتغال دست و پنجه نرم كند كه يا از جهت نيروي دريايي همپايه پرتغال گردد، و يا از دولت دريايي ديگري در راه شكست پرتغاليان استمداد جويد. و چون هيچيك از اين دو توفيق دست نداد، ايران تا سال 1580 ميلادي (988 ه.) كه پرتغال به تصرف دولت
______________________________
(337).Alphonse d'Albuquerque
ص: 415
اسپاني درآمد، ناظر تعديات حكومت پرتغال بود. در اين موقع، سلطان محمد خدابنده، پدر شاه عباس، در ايران حكومت داشت. حكومت اسپاني در اين موقع با فيليپ دوم بود، وي براي تأمين سه منظور، سفيري به دربار ايران فرستاد:
«1. شاه ايران پيروان مذهب كاتوليك را در اقامه آداب مذهبي، آزادي كامل عطا كند.
2. از دشمني و جنگ با دولت عثماني دست برندارد.
3. به رعاياي اسپانيا در راه تجارت، امتيازاتي بدهد.»
نايب السلطنه هند كشيشي را كه به زبان فارسي آشنا بود، به ايران فرستاد و سلطان- محمد بهخوبي از وي پذيرايي كرد و هنگام مراجعت، سفيري از طرف خود، به دربار اسپانيا فرستاد، ولي با غرق شدن اين كشتي، كاري از پيش نرفت. شاه عباس كه پس از سلطان محمد خدابنده زمام امور را در دست گرفت، بر آن شد كه با دولتهاي بزرگ اروپا از در دوستي درآيد؛ به اين اميد كه از قدرت آنها بر ضد دولت عثماني استفاده كند. به همين مناسبت، در دوران فرمانروايي شاه عباس، مناسبات ايران با پادشاه اسپاني و امپراتور آلمان و پاپ روم و جمهوري ونيز و تزار روسيه و پادشاه فرانسه و لهستان رو به وسعت نهاد. شاه عباس پس از مدتي مطالعه، بنا به پيشنهاد آنتوني شرلي، مصمم شد كه سفيري نزد تمام پادشاهان بزرگ عيسوي مذهب اروپا بفرستد و آنان را به ضد دولت عثماني تجهيز و آماده نمايد. شاه عباس يكي از سرداران خود را به نام حسينعلي بيگ بيات، مأمور كرد كه از جانب او به عنوان ايلچي راه اروپا پيش گيرد و با همكاري انتوني شرلي اين مأموريت خطير را به انجام رساند. نظر اساسي شاه عباس اين بود كه دولتهاي عيسوي مذهب را بر ضد دولت عثماني متحد سازد، و ديگر آنكه با هريك از آنها براي فروش ابريشم ايران كه در اختيار و انحصار شخص وي بود، قراردادي منعقد نمايد؛ ولي البته هدف و مقصود اصلي شاه عباس بازگرفتن ولايات از دست رفته از دولت عثماني بود. آنتوني شرلي با اينكه به ظاهر سمت راهنمايي داشت، ولي در معني از هر جهت با سفير قزلباش برابر بود. در يكي از اعتبارنامهها نوشته شده بود: «اي پادشاهاني كه آيين عيسي را پيروي ميكنيد بدانيد كه واسطه دولتي ما و شما اين مرد (يعني آنتوني شرلي) بوده است ... اين مرد به رضاي خويش نزد ما آمد و با صوابديد وي يكي از رجال دربار خويش را همراه وي كرديم ... پس او را نماينده شخص ما بدانيد و آنچه ميگويد و ميخواهد گفته و خواسته ما شناسيد.» «338»
«در نامههاي شاه عباس، اصول و مواد زيرين براي عقد دوستي پيشنهاد شده بود:
1. دولت ايران باب دوستي را به علت دوستي با ملل مسيحي و دشمني با دولت عثماني مفتوح ميسازد، 2. مايل است اطمينان حاصل كند كه اگر با اين دشمن مشترك به جنگ برخاست، تمام بار جنگ بر دوش وي نخواهد ماند، 3. از امپراتور آلمان و پاپ و ساير فرمانروايان اروپا خواسته بود كه اگر قرارداد دوستانهاي با تركان عثماني بستهاند، فسخ كنند،
______________________________
(338). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 4، ص 157.
ص: 416
در صورتي كه به مقتضاي مصلحت نميتوانند با تمام قوا با پادشاه ايران بر ضد سلطان عثماني همكاري كنند، لا اقل تا زماني كه او با سلطان در جنگ است در نهان پشتيبان وي باشند؛ 4. از فرمانروايان اروپا خواسته بود كه نگذارند اسلحه و مهمات آنها به دست تركان عثماني برسد، 5. در پايان، شاه عباس از سر خيرخواهي دول اروپايي را از جنگ با يكديگر برحذر داشته بود تا بر ضد دشمن مشترك، همپيمان شوند. و در آخر، شاه عباس به تمام پادشاهان فرنگ پيشنهاد كرد كه سفيراني با شرايط و نقشهها و پيشنهادهاي خود به ايران بفرستند؛ چنانكه او كرده است.
حسينعلي بيگ و شرلي در نهم ژوئيه سال 1599 م (1008 ه.) با همراهان از اصفهان بيرون آمدند تا از راه درياي مازندران و روسيه به اروپا بروند. همسفران آنها 14 قورچي از سواران اصيل ايراني و 14 ملازم و يك ملا و پنج مترجم و 15 تن از همراهان آنتوني شرلي بودند ... سي و دو شتر از دنبال اين هيئت هدايايي را كه شاه عباس براي فرمانروايان فرنگ برگزيده بود، بر پشت داشتند. شاه سفيران خود را تا محل دولتآباد مشايعت كرد و در آنجا مهر طلاي خود را به سر آنتوني شرلي داد و گفت: «برادر، هرچه را كه تو مهر كني گرچه به قدر سلطنت من ارزش داشته باشد، قبول دارم! سپس روي او را بوسيد و دست برادرش رابرت شرلي را در دست گرفت و وعده داد كه در غياب سر آنتوني با او چون برادري مهربان رفتار كند.
حسينعلي بيگ و سر انتوني شرلي پس از يك ماه مسافرت از راه كاشان و قم و ساوه و قزوين به گيلان و كنار درياي مازندران رسيدند و با كشتي راه روسيه پيش گرفتند.
گذشتن از درياي خزر دو ماه طول كشيد و سرانجام به بندر هشترخان و پس از دو ماه و نيم مسافرت به مسكو رسيدند.
سفراي ايران پس از 6 ماه از مسكو خارج شدند و در بندر آرخانگلسك، از بندرهاي شمالي روسيه، به كشتي نشستند و از راه اقيانوس منجمد شمالي و سواحل نروژ عازم آلمان شدند، و در پاييز سال 1009 ه. به شهر پراگ رسيدند. ردلف دوم باشكوه و جلال فراوان از ايشان پذيرايي كرد. سپس راه ايتاليا پيش گرفتند، چون جمهوري ونيز در اين ايام سرگرم عقد مصالحهاي با دولت عثماني بود از پذيرفتن سفير ايران خودداري كرد. در روم بين شرلي و حسينعلي بيگ اختلافاتي ظهور كرد. به همين سبب، پاپ آنها را جداگانه به حضور پذيرفت.
پس از چندي به جهاتي، شرلي راه فرار پيش گرفت. حسينعلي بيگ و همراهان از طريق بندر ژن و جنوب فرانسه به سوي اسپاني رفتند و پادشاه اسپاني با احترام فراوان ايشان را پذيرفت. پس از دو ماه، نمايندگان سياسي ايران با يك كشتي اسپانيايي رهسپار خليج فارس شدند. در جريان سفر اسپانيا ملايي كه همراه جمعيت بود، به ضرب كارد يك مرد متعصب اسپانيايي از پا درآمد و سه تن از همسفران حسينعلي بيگ به دين مسيح گرويدند و سفير ايران از اين وقايع سخت پريشان و ناراحت شد.
با اينكه از مسافرت شرلي و حسينعلي بيگ نتايج مطلوب بهدست نيامد، ولي كمابيش حكومت ايران به كشورهاي بزرگ اروپايي معرفي گرديد؛ مخصوصا پذيراييهاي شايستهاي
ص: 417
كه از سفيران ايران در دربارهاي روسيه و آلمان و ايتاليا و اسپاني شد، نشان داد كه دولت ايران در سياست بين المللي آن زمان، داراي چنان اهميت و قدرتي است كه كشورهاي بزرگ اروپايي در برابر دشمن مشترك خود، سلطان عثماني، به دوستي و همدستيش نياز فراوان دارند.» «339»
آنتوني شرلي پس از چندي، از طرف پادشاه اسپانيا به سمت فرماندهي نيروي دريايي آن كشور در درياي مديترانه منصوب شد تا با نيروي دريايي هلند و عثماني به جنگ برخيزد.
آنتوني شرلي اين سمت جديد خود را به شاه عباس اعلام نمود.
انگليسيها و هلنديها در آبهاي خليج
«اگرچه پرتغاليها در مدت يك قرن استيلاي خود بر جزاير و سواحل خليجفارس، مكرر با شورش مردم هرمز و رؤساي ايراني و شيوخ عرب و در دوره اخير با قواي بحري دولت عثماني مواجه شدند و پارهاي اوقات پيشآمد اوضاع و احوال نيز برايشان سخت بود، ليكن از حدود اوايل قرن 17 ميلادي (نيمه اول قرن 11 هجري) كه مقارن سلطنت شاه عباس بزرگ و دوره منتها عظمت و اعتبار دولت صفوي در ايران بود، براي ايشان دشمنان خطرناكي در سواحل و آبهاي خليج پيدا شد كه از جهت قدرت و وسايل كار، به مراتب، از دشمنان سابق قويتر بودند. بخصوص در دوره شصتسالهاي كه پرتغال تحت تبعيت اسپانيا رفته بود، اهميت و شوكت آن در شرق كاملا رو به انحطاط گذاشته و بيرحمي و طماعي و ستمپيشگي عمال پرتغالي نيز پيمانه صبر مردم را لبريز كرده بود.
اين رقباي جديد از طرفي دولت مقتدر صفوي بود در ايران، و از طرفي ديگر انگليسيها و هلنديها بودند كه ميخواستند جانشين پرتغال و اسپانيا شوند. انگليسيها از اواسط قرن 16 ميلادي براي تجارت با شرق و غرب، از سرمايهداران و تجار و صاحبان كشتيهاي تجارتي، شركتهاي بزرگي در مملكت خود درست كرده بودند؛ از جمله شركت مسكوي در عهد شاه- طهماسب اول سه سفارت به ايران فرستاد و امتيازاتي براي خود تحصيل كرد. پس از آنكه در سال 996 هجري پيروزي نهايي نصيب انگليسيها شد و سيادت بحري از دست اسپاني و پرتغال خارج گرديد، سرمايهداران و تجار انگليسي بر آن شدند كه از طريق دريا با ايران و هندوستان به تجارت ادامه دهند و بالاخره در سال 1600 ميلادي شركت هند شرقي تأسيس شد و به اين فكر صورت عمل بخشيد و هلنديها نيز كه از سالها پيش با فيليپ دوم، پادشاه اسپانيا براي تحصيل استقلال دستوپنجه نرم ميكردند، كمكم موفق شدند شركت هند شرقي هلند را براي تجارت با هندوستان و ايران و ديگر مناطق تشكيل دهند. به اين ترتيب، دو دولت تازهنفس انگلستان و هلند متفقا بنيان قدرت ديرين اسپانيا و پرتغال را درهم ريختند و غالب دار التجارهها و متصرفات پرتغال را در اقيانوس هند و كبير به حيطه نفوذ خود افزودند.
در اين ايام، دولت صفويه، از بركت حسن سياست شاه عباس، نفوذ فراوان كسب كرده بود؛ به همين مناسبت، مردم جزاير و بنادر خليج فارس، كه از ديرباز كينه اجانب را در دل داشتند، سر به طغيان برداشتند، مردم بحرين در يك بلواي عمومي بر عمال پرتغال شوريدند
______________________________
(339). همان، ص 65- 156 (به اختصار).
ص: 418
و عيسويان غاصب را قتلعام كردند و رئيس التجار پرتغالي را به دار آويختند.
پس از فتح بحرين، بهدست لشكريان ايران و محاصره بندر جرون، فيليپ سوم، پادشاه اسپاني و پرتغال به حكم اضطرار از در دوستي درآمد و با اعزام نمايندگان سياسي و تقديم تحف و هدايا در راه به كف آوردن مناطق از دست رفته، سعي و تلاش فراوان نمود ولي چون اسپانياييها، برخلاف مواعيدي كه داده بودند، در جنگ با عثماني قدم مؤثري به نفع شاه عباس برنداشتند، شاه عباس تصميم گرفت دست اسپاني و پرتغال را يكباره از جزاير و سواحل خليج كوتاه كند. پس از مذاكرات طولاني كه بين امامقليخان و نمايندگان شركت هند شرقي صورت گرفت، طرفين موافقت كردند كه ايرانيها از خشكي و انگليسيها از دريا به قشم و هرمز حمله كنند و پس از فتح، غنايم را به تساوي تقسيم نمايند و حاصل گمرك هرمز، بين دو طرف تقسيم شود و اجناسي را كه انگليسها براي شاه و والي فارس وارد ميكنند، از پرداخت حقوق گمركي معاف باشد. به اين ترتيب، بزرگترين پناهگاه پرتغاليها در خليج، پس از يك قرن و كسري به تصرف ايران درآمد.» «340»
از اين پس بندر گمبرون بندرعباس ناميده شد. و آرزوي ديرين مردم جنوب و شاه عباس در بيرون راندن اجانب از مناطق جنوب تا حدي صورت عمل گرفت. بايد متوجه بود كه بندر هرمز، مركز صدور ابريشم و بهطور كلي ابريشم سراسر ايران در انحصار و اختيار خزانه شاهي بود؛ بنابراين، شاه عباس از لحاظ تأمين منافع شخصي نيز علاقه داشت ابريشم ايران بهجاي آنكه از طريق تركيه يا راه ولگا- خزر به اروپا صادر شود، از راه دريايي هرمز و جنوب افريقا به اروپا فرستاده شود، و بالاخره در اين راه توفيق يافت. «341»
سفارت رابرت شرلي به اروپا
شاه عباس، كه از آمدوشد سفيراني كه از اروپا به ايران آمده يا از ايران به اروپا رفته بودند نتيجه دلخواهي نگرفته بود، بار ديگر رابرت شرلي را با نامهها و هداياي بسيار، همراه چند تن از بزرگان ايران به سفارت روانه دربار پادشاهان بزرگ اروپا و پاپ كرد. با اينكه از سفارت رابرت شرلي نيز نتيجه بزرگي حاصل نيامد، ولي پذيرايي گرمي كه امپراتور آلمان و پاپ روم و پادشاه اسپاني از نمايندگان او كردند، به شناسايي ايران و افتتاح روابط اقتصادي و سياسي بين ايران و اروپا كمك كرد.
طرز بار دادن سفيران بيگانه
شاه عباس و جانشينان او براي حفظ شخصيت خود، مدتي دراز از پذيرفتن سفيران بيگانه خودداري ميكردند. تحمل كردن اين رفتار، مخصوصا براي نمايندگان دولتهاي اروپايي سخت ناگوار بود، زيرا تا شاه آنها را بار نميداد نميتوانستند از خانه بيرون روند يا به مسافرت و سير و سياحت پردازند. هيچكس جز مهماندار و مأموران مخصوص شاه به ديدن آنها نميرفت. گاه
______________________________
(340). مجله يادگار، سال چهارم، شماره 3، ص 22 به بعد (به اختصار).
(341). براي كسب اطلاعات كافي در پيرامون مداخلات استعماري اروپاييان در بنادر و جزاير خليج فارس، رجوع كنيد به سلسله مقالات سرهنگ جهانگير قائممقامي در مجله بررسيهاي تاريخي.
ص: 419
مانند زندانيان چند ماه تنها و در محيطي محدود و مقيد زندگي ميكردند. در دوران توقف، شاه بهوسيله ميهماندار از موضوع مأموريت و منظور سفير آگاه ميشد. سفيران، چون به حضور شاه ميرسيدند، پس از تعظيم و بوسيدن پاي يا دست او، نامهاي را كه از فرمانرواي خود داشتند، بدو تسليم ميكردند و هدايا را با تشريفات خاصي از نظر او ميگذرانيدند.
مثلا سفير هند (خان عالم) عده همراهانش از هفتصد ميگذشت. اين سفير با خود از هندوستان جانوران گوناگون مانند فيلان، و گاوان هندي و ببر و پلنگ و آهو و يوز و كرگدن و طوطيهاي رنگارنگ، و نيز ارابههاي زرين مخصوص هند، كه با گاوان سپيد كشيده ميشد، و هداياي ديگر از دندانهاي فيل و استخوانهاي ماهي و سلاحهاي گرانبها از شمشير و خنجر و امثال آن، و آلات موسيقي گوناگون، و تحفههاي ديگر آورده بود كه ديدن آن براي مردم اصفهان تازگي داشت. «342»
«شاه عباس با سفيران بيگانه با مهرباني بسيار رفتار ميكرد و هميشه سخن موافق و مناسب با روحيه و ذوق و معتقدات ايشان ميگفت ... اگر مايل نبود كه سفيري درباره موضوع مأموريت خود سخن گويد، چنان با مهارت او را به سؤالات گوناگون مشغول ميكرد كه در ميان گذاشتن مطلبي ديگر ميسر نميشد و سرانجام نيز او را بدون اينكه برخلاف ميل خود وعدهاي داده باشد، مرخص ميكرد. ولي اگر برخلاف، ميخواست در موضوع دلخواهي بحث كند به آساني رشته سخن را بدان موضوع ميكشيد و به ميل خود نتيجه ميگرفت.» «343»
سفيران بيگانه و جهانگردان فرنگي درباره رفتار محبتآميز اين پادشاه و سرگرميها و تفريحاتي كه براي ايشان فراهم ميساخته است، در سفرنامههاي خود مطالبي شيرين نوشتهاند؛ شاه براي دلخوشي و سرگرمي سفيران، آنان را با خود به شكار ميبرد، در جشنهاي ملي مانند جشن نوروز و جشن آبريزان و امثال آنها دعوت ميكرد.
گاه دستور چراغان و آتشبازي ميداد يا با ايشان به قهوهخانهها ميرفت و يا در بازارهاي بزرگ به معيت ايشان به گردش و تفريح و گفتگو و شوخي با مردم شهر و تماشاي رقص و بازيهاي مختلف مشغول ميشد. «344»
«شاه عباس گاه براي ورود سفيران كشورهاي بزرگ، تشريفات فوق العاده ترتيب ميداد؛ از آن جمله در ماه رجب سال 1028 هجري قمري، در روزي كه سفيران هندوستان و عثماني و دولت مسكوي (روسيه) به اصفهان وارد ميشدند، فرمان داد همه مردم اصفهان، از مسلمان و فرنگي و گبر و يهود و ارمني از ايشان استقبال كنند ... پييترو دلاواله، جهانگرد ايتاليايي، شرح ورود سفيران هند و عثماني و مسكوي را در سفرنامه خود به تفصيل نگاشته كه قسمتهايي از آن را نقل ميكنيم: ... از چند روز پيش شاه به شصت هزار تفنگدار پياده از مردم اصفهان و اطراف آن شهر و حتي از شيراز و يزد و كرمان فرمان داده بود كه با بهترين وضعي در روز معين حاضر شوند. ايشان نيز دستهدسته از نواحي مختلف با لباسهاي رنگارنگ و سرورانگيز
______________________________
(342). زندگاني شاه عباس اول، پيشين، ج 4، ص 63.
(343). همان، ص 64 به بعد (به اختصار).
(344). همان، ص 69.
ص: 420
و عمامههاي مكلل به پرهاي زيبا گرد آمدند. هر دسته فرماندهي مخصوص داشت و با آهنگ طبل و ني و آلات موسيقي جنگي ديگر، مانند سنج حركت ميكرد. هر دسته نيز پرچم يا علم جداگانهاي داشت. اين شصت هزار تن در دو صف از قصر شاهي تا قريه دولتآباد كنار يكديگر ايستادند و هريك تفنگي در دست داشت كه قنداقش را به پهلوي خويش چسبانيده و لولهاش را به سوي آسمان نگه داشته بود. آن روز صبح در كوچهها صداي طبل و شيپور و سازهاي گوناگون گوش را كر ميكرد ... جلو قصر شاه در طول ميدان نقشجهان، گذشته از دو صف تفنگدار، يك دسته غلامان خوشصورت نيز در دو صف ايستاده بودند كه برخي جامهاي زرين شراب و برخي ديگر ظرفهاي پر از آب يخ در دست داشتند و مردم را آب يا شراب ميدادند ... رجال و اعيان با جامههاي فاخر ابريشمين و عمامههاي مكلل به جواهر قيمتي و پرهاي زيبا بر اسبان اصيل گرانبها كه زين و لگام زرين و سيمين داشتند، در ميان سواران و ملازمان خود حركت ميكردند ... علاوه بر اين شاه دستور داد كه بيست و پنج تن از زنان حرم نيز در پذيرايي شركت كنند. اينان نيز سوار بر اسب روبندها بالا زده با روي باز حركت كردند و با نظم كامل به استقبال سفيران رفتند. مشهور بود كه از زنان حرم شاهند ... سفيران هريك نامههايي از طرف پادشاهان خود تقديم كردند.